پارت پنجم

483 54 15
                                    

بعد از چشم تو چشم شدن پنسی و هری بنظر میرسید هری معذب شده، با حالت دستهاش و چشماش طوری اشاره کرد که انگار از چیزی خبر نداره.

پنسی هم یواش در رو بست و اومد گوشه تخت دراکو وایساد در حالی که پنسی سعی میکرد دراکو رو بیدار کنه، هری خودش رو از زیر دست دراکو آزاد کرد و بلند شد.

_"دراکو....دراکو...بیدار شو"

با برخورد نور تیز خورشید دراکو چشمهاش رو ریز کرد و یکی از ایروهاشو بالا داد،

_"عه پنسی تو اینجا چیکار میکنی‌...پاتر کجاست!"
_"همینجاست منتظره توضیح بدی دیشب چه غلطی کردی عزیزم!"

_"دیشب مگه چه غلطی کردم خودم خبر ندارم؟"
_"پاتر ادعا میکنه روی زمین خوابیده ولی امروز صبح جفت تو بیدار شده!!"

_"خب...آممم...چیزه دیشب پاتر داشت کابوس میدید منم
سر درد گرفتم از صداش اوردمش اینجا که آروم بشه همین"
پنسی حرفاشو تایید کرد،

پنسی: "خب پاتر بنظرم بهتره بری همه دنبالتن"

هری چشماش گرد شد،
_"تو که نگفتی من اینجام....گفتی؟"

_"نترس نه هیچی نگفتم"

_"خدای من هرماینی به حسابم میرسه"

هری شروع کرد به آماده شدن

_"قبل از اینکه بری بگید ببینم دیشب به نتیجه‌ای رسیدین؟"

دراکو آهی کشید،
_"نه نتونستم کمکی بهش بکنم"

پنسی چشمکی به دراکو زد طوری که هری متوجه نشد
دراکو در جواب اخمی کرد

_"خب من میرم...ازتون ممنونم که وقتم رو تلف کردین"
دراکو خندید

_"در عوض خوش گذشت"
_"نه اصلا!"
_"یبار روی خوش نشون دادم بهت پاتر! اصلا لیاقت نداری باید مثل سابق باهات رفتار کنم"

هری درحالی که حرفهای دراکو به ماتحتش بود در رو باز کرد

_"ملفوی دیگه اینا رو من تاثیر نمیذاره من قراره با اژدها بجنگم تو هم قراره با پنسی خاله بازی کنی.....آم چیزه پنسی ببخشید منظوری نداشتم اتفاقا تو دختر خیلی شجاعی هستی"

پنسی خنده‌ی بلندی سر داد
هری: "فعلا!"

با رفتن هری فورا پنسی نشست کنار دراکو و ضربه‌ای زد به دستش

_"خب تعریف کن ببینم"

دراکو اداشو درآورد و با حالت خونسردی گفت
_"هم چی شده؟چی میخوای بدونی "

_"بیخیال دراکو...خودم دیدم دستتو چجوری دورش حلقه کردی بودی"

_"من تو خواب زیاد تکون میخورم میدونی.."

_"و خیلی یهویی هم تصمیم گرفتی دستتو روی صورتش بذاری و خودت رو بچسبونی به...

دراکو فورا حرف پنسی رو قطع کرد
_"آره دیگه نمی‌دونم واقعا چی شد که این شد"

Dark love [drarry] [Persian]Where stories live. Discover now