این رمان برداشتی آزاد از سریال کرهای خاطرات الحمرا است و هر گونه تشابه اسمی شخصیتها، اماکن و اتفاقات صرفاً از تخیلات نویسنده بوده است.#فصل_اول
#ویروس
#فرزانه_رضانیا«امیر»
صدای باران...صدای رگبار بیامانش را شنید، با استیصال سر بلند کرد و خیره شد به هوای طوفانی مقابل چشمان مضطربش. باران تند میبارید و قطراتش پنجره اتاق را بدون جهت هدفِ ضربات تند و تیزش قرار داده بود. نفساش پس رفت، نگاهش وحشت زده و چشمانش ثابت ماند. از این باران بیوقت هیچ حس خوبی نگرفت و احساس خطر کرد. مستأصل کمی عقب نشست و با ترس از پنجره فاصله گرفت؛ فاصله گرفتنی که او را وادار به تحلیل موقعیتش کرد. چشم چرخاند درون اتاقی که شب قبل با خیالی راحت خوابیده بود و حالا داشت با اضطراب به دور و برش نگاه میکرد. به چشماش انگار همه چیز طبیعی میآمد؛ اما حدس اینکه شاید این همان باران معروف این روزهایش باشد، دور از ذهن نبود.
با این فکر، دوباره نگاهش را نگران؛ به شرشر باران توی حیاط داد. چشماش به حیاط خورد، وحشت زده سرش را سمت اتاق گرفت و بعد نگاهش را به نقطهای نامعلوم داد. حدساش درست از آب در آمده بود، تند سرش را چرخاند و در را هدف گرفت. نفهمید چطور...اما همهی زورش را روی پاهایش ریخت و تناش را از تخت جدا کرد. به پاهایش فرمان حرکت داد و خودش را به در رساند. همین که آن را با شتاب تا انتها باز کرد، چشماش مات شخص مقابلش شد، قدمی به عقب رفت و همانجا میان چارچوب در؛ به دست بالا آمده و اسلحهای که سمتش نشانه رفته بود، نگاه کرد.
پاهایش محکم قفل زمین بود وقتی که صدای شلیک گلوله میان غرش آسمان گم شد.
سعید همانطور که موبایلش را درون جیب شلوارش میگذاشت، رو به امیر گفت:
-یه ساعت دیگه باید اونجا باشیم.
امیر گاز بزرگی به بستنیاش زد و در جواب، آرام سرش را تکان داد. چند روز بود که منتظر این لحظه بود. دیدن ایرج خان، مردی که میتوانست کمکش کند.
چشم بست و به همراهش بستنیاش را قورت داد. دهانش یخ زد و مغزش تیر کشید. بستنیاش سرد بود؛ اما بیتوجه به سرمایش به خوردنش ادامه داد. سرمای بستنی سرکیفش آورد و ذهنش را باز کرد. آرام روی صندلی به چپ چرخید؛ دقیقاً سمت دانشگاه و ردیف درختان چنار آن طرف خیابان. باد ملایمی میوزید و هر از چند ثانیه میان شاخ و برگهای چنار میپیچید و آنها را تاب میداد. سرخوش خیره بود به خیابان، ماشینها و آدمهای توی پیادهرو که با ایستادن سعید، برگشت و نگاهش کرد.
-چه گرمی شده هوا؟
امیر سری برایش تکان داد:
-احیاناً گرمتر هم بشه.
سعید کنار دستش بود، دقیقاً خلاف جهت او.
-پاشو بریم
نگاهش کرد، بستنیاش را تمام کرده بود و برای نشستن دیگری دلیلی نداشت. بلند شد و منتظر شد تا سعید راه بیافتد.
سعید کولهاش را برداشت و چرخی به دور خودش زد و وقتی مطمئن شد از برداشتن همه چیز، راه افتاد سمت پایین خیابان. چند قدم که رفت، برگشت و به امیر خیره نگاه کرد.
امیر زل زل نگاهش کرد که بالاخره پرسید:
-چیه؟
سعید مردد بود؛ اما گفت:
-بیا برگردیم، دست بردار از این کله شق بازی.
امیر اخم کرد:
-یعنی چی؟
-بیخیالش شو
و تاکید کرد:
-خیلی پوله.
رو گرفت. دیگر شورش را در آورده بود، امروز چندمین بار بود که روی تصمیمش نه میآورد:
-مگه گفتم کم پولیه؟!
بعد با حرص بیشتری گفت:
-چی میگی امروز؛ هی شر و ور میگی. سعی کن درک کنی تو چه شرایطیم!
YOU ARE READING
ویروس
Romanceمیگذرد... زودتر از آنچه فکر کنی. میگذرد... عشق اضطرابها هیجانها باد و باران یک تابستانند. #رسول یونان