با صدای ریخته شدن آب جوش در لیوان کاغذی از خواب بیدار شدم، جهیون پای کتری برقی ایستاده بود و مشغول هم زدن لیوان قهوه اش بود.
_صبح بخیر
+صبح تو هم بخیر عزیزم!
مطابق روز گذشته دوباره آن چنان سرحال و روی مود نبودم، فقط می خواستم این سفر تمام شود و برگردیم کره که راحت شویم.
مسواکی که از کره آورده بودم را برداشتم و به سمت روشویی روانه شدم. تصاویر محوی از دیشب در ذهنم بود، دو_ سه باری بیدار شده بودم و هر بار جهیون را که با اسلحه ی روی پاهایش لبه تخت نشسته و بخار از لیوانش بلند است را می دیدم، مشخصا به سختی بیدار بود. تنها زمانی که متوجه می شد بیدار شده ام دستی میان موهایم می کشید و با یکی_ دو جمله وادارم می کرد دوباره بخوابم. به خاطر دارم که یک بار هم تغییر جهت داده و با سر گذاشتن روی پایش زیر پتو رفته بودم اما موقعیتم در تخت به هنگامه بیدار شدن نشان می داد که سر جا بَرَمگردانده بوده است. احتمالا احساس کرده بوده که این موقعیت می تواند موجب خواب آلودگی و یا حتی حواس پرتی بیشترش شود.
+برنامه امروز چیه؟
_ساعت نه و نیم جلسه، یازده هم پرواز، باید زود جمعش کنی!... داشتم میومدم بیدارت کنم، هفت و نیمه!
احساس می کردم بمب شادی در سرم ترکید.
+واقعا برمیگردیم؟
چهره اش یک جوری عجیبی شده بود، شبیه شب عملیات در عراق که گمان می کردم برای بار آخر قرار است ببینمش، نمی دانم آثار خستگی بود یا چی؟!
_اوهوم، دست و پات جمع باشه معطل نشی!
به سرعت سراغ ساکم رفتم، دو اسنک صبحانه ای که طبق معمول همیشه هیوک در کیفم به بهانه این که کره ای بدون غذای کره ای زنده نمی ماند چپانده بود را در آوردم و مجددا طبق معمول، بابت اصرار بسیارش در مقابل مقاومت های من، از او در دل تشکر کردم.
+تو چمدونم بوده، مطمئنا به چیزی آلوده نیست! بخور از گرسنگی نمیری، منم امروز جرات نمی کنم چیزی از بیرون بخورم!
_ممنونم... کار خوبی می کنی!
در پاکت را به زور و پر سر و صدا باز کردم.
+جدی جدی میتونن خوراکی های بسته بندی رو هم به چیزی آلوده کنن؟
خنده نسبتا خجل و معصومانه ای کرد.
_خدا میدونه خودم چند بار انجامش دادم و بعدشم خیلی شیک بستشو دوباره پلمپ کردم!
این بار من هم خندیدم.
+راستی... نماینده رو امروز چه طوری دست به سر می کنید؟ اصلا نیازه؟
با پاکت اسنکی که یواش یواش مشغول آن بود روی مبلی که روبروی پنجره کشیده شده بود نشست.
_دویونگ ی جوری دیروز زحمتشو کشید که دیگه نیاز به دست به سر کردن نداشت باشه!
پاکت را از دستش کشیدم و روی پاهایش نشستم، بزرگ ترین قطعه بسته خودم را در آوردم و پیش دهانش گرفتم.
+چه طوری؟ خیلی کله شق بود که!
اسنک توپی شکل را از دستم خورد و من حتی از برخورد لب هایش به انگشتانم هم غرق شادی شدم! امروز جدا یک چیزیم شده بود!
_نمی دونم... هرموقع از بیمارستان برگشت بپرس ازش!
چشم هایم تا آخرین حد باز شدند، نیشخند مرموز روی لب های جهیون خبر های خوشی نمی داد.
+چی کارش کردید جهیون؟
_هیچی... هیچی! باور کن هیچی! فقط دویونگ پیش پاش کرده و با سر از پله ها دادتش پایین! دکترم گفته چیزیش نیست فقط پای راستش شکسته و لگنش کوفته شده!
چطور می تواند چنین چیزی را با شوخی بگوید؟! پیرزن بیچاره احتمالا خورد و خاکشیر شده بود!
+نیاز بود واقعا؟.... این... این! تازه سنشم کم نیست، به این راحتیا خوب نمیشه!
_نگران نباش، دویونگ قبل این که پاشو بزاره جلو معذرت خواهی کرده!
باور نمی کردم حاضر به چنین کاری شده باشند! وحشتناک بود! اما خب، آن قدر ها هم بعید نمی دیدمش...
با اتمام صبحانه مختصری که خوردیم آماده رفتن شدم، برخلاف دیروز نسبت به طرف مقابل و قرارداد احساس آن چنان بدی نداشتم، به هر حال دیروز عملا دستم خالی بود و کافی بود خریدار نطق صادقانه ام را نپذیرد، همه چیز بر باد بود! اما امروز دست پر و با اعتماد به نفس بیشتری به میدان می رفتم.
راس ساعت نه وارد سالن شدم، این بار نه تنها جهیون، بلکه از مجموع دوازده نفر، هشت نفرشان همراهم وارد شدند و در موقعیت هایی که به گمانم از پیش میان خودشان تعیین کرده بودند ایستادند.
محافظ های فروشنده هم یکی یکی وارد شدند و من در حد چند ثانیه منتظر طرفم شدم و دیدم که چه طور اخم های تیم حفاظتی خودمان از جمله جهیون ذره ذره از این تاخیر در هم رفت! اما کاش این تاخیر تا ابدیت طول می کشید و هیچ گاه فروشنده با آن لبخند کریحش وارد سالن نمی شد...
×خوش اومدید آقایون! اوه آقای لی، مشتاق دیدار!
با پیچیدن صدای نحسش در سرم جملاتِ یک از یک کثیف تر گذشته در سرم پیچیدند.
×خوش اومدی عزیزم! استراحت خوش گذشت؟
×خدایا! ببین چی به سر صورت خوشگلت اومد! البته با این باریکه های خون هنوزم خوشگلی! خوشگلترم میشی!
×لی! گفتم بدش من! مهم نیس چه بلایی سر خودت بیاری من دیگه کوتاه نمیام! شده با جنازت هم می خوابم! پس فکر احمقانه ای نکن!
×برا من ادا دختر تنگای سیزده چهارده ساله رو در نیار! می دونم قبل این شبی زیر ده نفر ب*گا می رفتی!
×لعنت! با تو ام پسره هرزه!
محتویات معده ام تا گلویم بالا آمد و سرم گیج رفت، این بشر در زندگی من چه می خواست؟ دقیقا لحظه ای که برای ابراز نهایت قدرتش بر من دست ها را به میز تکیه می داد تا در صورتم خم شود یک لحظه دیدم که نگاهش به کنار سرم منحرف شد و با نگاه دومش به سمت چپ سرم عملا رنگ از رخسارش پرید! می دانستم یکی شان جهیون بوده و دیگری جهبوم هیونگ. اما به گمانم حتی ترس این مردک از جهبوم هیونگ و جهیون هم قرار نبود ناجی حال من شود! بلاهایی که به سرم آورده بود و تجربیات اجباری که با او داشتم آن قدر بزرگ و عذاب آور بودند که گمان نکنم خود خدا هم بتواند آن ها را در سرم تغییری دهد!
×آآآآ...بسیار خب، بشینید لطفا!
دیدن دستپاچگی اش احساس بهتری به من القا می کرد اما نه در حدی که بتوانم به حالت پیش از ملاقات دوباره اش برگردم، سرم را به چپ برگرداندم، می خواستم کسب تکلیف کنم، دیدن این مردک این جا همه معادلاتم را به هم ریخته بود، امیدوار بودم به سمت جهیون برگشته باشم اما کسی که در تیرس نگاهم قرار گرفت جهبوم هیونگ با آن نگاه اخم آلودش بود. خوشبختانه منظورم را فهمید، نگاهش را از بالا به پایین آورد و زبانش را نامحسوس روی لبش کشید، کاملا متوجه شدم چه می گوید و همین قدرتم شد برای ادامه دادن.
نفس عمیقی کشیده، روی صندلی مقابلش نشستم، خبری از آن ریش های دراز و طلایی رنگ نبود اما همچنان موهای بلندش را حفظ کرده بود.
+میبینم که... بعد شکست تو عراق... از فرماندهی به شغل شریف و اصلیت... پادویی برگشتی!
و همزمان مشغول بیرون کشیدن بوکلت قراردادی که دیگر راضی به امضا کردنش نبودم شدم.
×گمون نکنم وقتی برای دوم با پای خودت افتادی تو تله موقع این زبون درازی ها باشه!..
البته مشکلی نیست، اینا رو که دک کنیم درستت می کنن!
پیش از آن که بتوانم چیزی برای جواب دادن به کریستین پیدا کنم لب خوانی کره ای جنو از سمت راست توجهم را جلب کرد.
=سریع باش!
+امضا کن وقت واسه این مزخرفات ندارم!
نیشخند عذاب آور کریس داشت روانی ام می کرد، امکان داشت حتی همین جا با نوک همین خودنویس رگش را بِدَرَم و جانش را بستانم! همان طور نیشخند به لب امضا کرد و بوکلت را به سمتم هل داد، ورقه اول را برای خودم جدا کردم.
×احیانا خبر داری که کشورت به عنوان پولِ این داستان فرستادتت این جا دیگه، نه؟ ما برای کسی کار مجانی انجام نمی دیم!
معلوم است که می دانم عوضی! آنها هم یک بیشرف هایی مثل تو! مثل توی سوئیسیِ پادوی آمریکا که در خدمتگذاری حتی از رفتن به عراق ودهم لقمه شدن با داعشی ها هم سرباز نزدی!
ورق دوم را روی میز گذاشته، کیفم را جمع کرده و سر جا ایستادم.
+مشکلات من و کشورم به خودم مربوطه، نیاز به الطاف و وساطت شما نیست، امیدوارم دیگه هیچ وقت مجبور به تحملتون نباشم آقای شوایتس!
نمی خواستم با او دست بدهم، برخلاف دیدار معامله ی اول این بار حتی نمی خواستم دیگر ببینمش! در حالی که زمان خروج آن پسر خاورمیانه ای حتی غم هم در دل احساس می کردم!
×کجا می خواید برید آقای لی! اینجا از حالا به بعد خونه شماست!
صدای کشیده شدن گلگدن های اسلحه های تیم حفاظت کریستین آمد، طپش قلبم دو یا سه برابر شد.
×شما از این لحظه به بعد اجازه خروج از این کشور رو ندارید! ورودتون رو به تیم تحقیقات آزمایشگاه o 708 تبریک میگم آقای لی! این افتخار نصیب هر کسی نمیشه!
لعنتی، یک جوری با اطمینان حرف میزد که هر چقدر هم سعی می کردم باز هم فایده نداست، می ترسیدم! ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و سر اسلحه های محافظین به سمتم نشانه رفت، بلافاصله اسلحه های این طرف هم روی تیم مقابل قفل شدند.
=عقبگرد نکن! مگه ترسیدی؟ دور بزن و از در خارج شو!
دلم می خواست دست بیاندازم توی موهای بلند جهبوم هیونگ و همزمان که با تمام توان می کشمشان بگویم در این لحظه غرور و حفظ ظاهر چه اهمیتی دارد که می گویی عقبگرد نکنم و ترسیده به نظر نرسم؟ هاننن؟ بله! من ترسیده ام! از بیش از سی اسلحه ای که رویمان فوکوس شده ترسیده ام!
_برگرد تیونگ، جرات نمی کنن بزننت!
نوای آرام جهیون انگار تازه یادآوری کرد کیستم! خوبی هم زبان نبودن همین بود، نه فهمیده بودند جهبوم هیونگ چه می گوید نه جهیون! بالاخره توانستم خودم را جمع کنم، من همان تیونگی بودم که روزی روی کریستین میز و آواژور و صندلی پرتاب می کرد! من همانی بودم که با دست خالی شکستش دادم! اگر آن روز ها توانستم جان سالم به در ببرم، امروز هم می توانم!
+دیدار به قیامت خوک هوسباز!
به سختی خنده غیرقابل کنترلم را به نیشخندی خلاصه کردم و با عقب گرد از میان دری که جهبوم هیونگ با پشت پا اندکی هلش داده بود خارج شدم، دویونگ و سه نفر از نیروهایش دو سه قدم آن طرف تر منتظرم بود.
×هیونگ! تموم؟ امضا کردی؟
به دیوار تکیه دادم تا زمین نخورم، نفسم بالا نمی آمد. مطمئنا اگر نبود که به محض هر تحرکی از جانب کریس یا زیردستانش به منظور جلوگیری از خروجم، حرکت متقابل و یا شاید حتی کوبنده تری از جانب جهیون و همکارانش دریافت می کردند، به هیچ عنوان اجازه نمی دادند به این سادگی از سالن جلسه خارج شوم و به این جا برسم.
+اوضاع... اوضاع... خیلی خرابه داخل!
×می دونم می دونم... از این جا به بعدشو بسپار به ما!
تا خواستم سوالی بپرسم دست آزادم را گرفت و در دست یکی از نیروهایش که به نظر مردی در آستانه چهل سالگی میامد گذاشت.
×جون شما و مهندس! صحیح و سالم بر می گردونید کره! حله؟
مرد احترام نظامی گذاشت و تحویل گرفتن فرمان را تایید کرد، مچم را تکان داده و آزاد کردم.
+چی میگی؟ شما چی پس؟
دست های دویونگ روی شانه هایم نشست، احساس خوبی نداشتم.
×نگران ما نباش هیونگ، فقط برو تا بتونیم با خیال راحت جلوشون بایستیم!
پیش از آن که بتوانم پاسخی دهم در باز شد و اولین نفرات جهبوم هیونگ و جهیون بدون آن که در حالتشان تغییری ایجاد کرده باشند، همان طور نشانه رفته، عقب عقب خارج شدند، با یک فاصله مشخص بقیه هم بیرون آمدند، اما نه به اندازه ای که تیم حریف هم بتواند خارج شود.
_این جایی که هنوز!
جهیون بدون کوچک ترین نگاهی گفت.
+برم که خودتونو به کشتن بدید؟ نزدیک سه برابر شما هستن! برای چی دارید مقاومت می کنید؟
=که تو وقت کنی از این جهنم خارج شی! برو تیونگ!
نمی شد! نمی توانستم! مطمئن بودم تا من از معرکه فاصله بگیرم تیراندازی شروع می شود. این هتل سر و صاحب نداشت؟ که این طور در آن روی یکدیگر اسلحه می کشیدند؟ چرا هیچ خدمه ای رد نمی شد؟ کسی در دوربین های مداربسته وضعیت را نمی دید؟
÷آب اومده تو جاده!¹
دیدم که یکی از پسر ها با گذر از پیچ راهرو با صدای آرامی به دویونگ گفت.
=لعنت!
×نفرات جلوتر تکون نخورن!
این بار جنو بود، با فرمان او همه کسانی که ردیف جلویی را تقریبا سینه به سینه کریستین و محافظانش تشکیل داده بودند اسلحه ها را در دست جا به جا کرده و محکم تر ایستادند.
صف دومی هم که تا این لحظه شامل جهیون و جهبوم هیونگ بود، این بار دویونگ و سه نیرویش را هم شامل شد؛ لحظاتی بعد در کمال سکوت هفت نفری داشتیم راهرو ها را طی می کردیم. من که عین احمق ها آن میان ایستاده بودم، اما هیچ کدام از شش نفرشان ثانیه ای اسلحه ها را پایین نیاورده و هر لحظه آماده شلیک بودند.
+من تنها نمیرما!
با رسیدن به طبقه ای که اتاق خودمان درونش قرار داشت جهیون مچم را کشید و داخل اتاق پرت کرد، بلافاصله هم در را بسته و قفل کرد.
_یعنی چی که نمیرم؟ قرارمون چی بود؟
خودم را جلو کشیده و سینه به سینه اش ایستادم.
+تو قرارمون نگفته بودید که من باید تنها برگردم و شماها این جا بمونید!
_از حالا به بعد اینه! برو تیونگ، برو و الکی لجبازی نکن! آقای نام و دو تا از پسرا همراهت میان، تو مسیر به هیچ کس غیر از اینا اعتماد نکن! هر مشکلی هم تو کره پیش اومد ی راست برو پیش بابا و همه چیزو بزار کف دستش، باشه؟
ناخودآگاه بغض در گلویم نشست، چرا هر دفعه همین وضعیت تکرار میشد؟
_گوش...کن...ببین چی...میگم...از....اینجا برو!... کافیه...کافیه خودتو...برسونی رمادی!...شهره... الرمادی!...اونجا...برو پیش...افغانی ها..بگو...با کره ای ها... بودی!... خودشون... بقیشو... راه...میندازن!
+من بدون تو نمیرم جهیون، فکرشو از سرت بکن بیرون!
اشک دیدم را تار کرده بود، همه چیز خیلی آشنا به نظر می رسید!
+حرف مفت میزنی چرا؟ من بدون تو هیچ جا نمیرم!
ناگهان جمله ای که جهیون آن روز در پاسخم گفته بود در سرم زنگ زد و یخ کردم!
_اح...احمقی نکن! من...تحت هیچ... شرایطی... از این جا... زنده...در نمیام!... احتمالا...آخرین باریه...که همو... همو می بینیم! ال...التماست...میکنم!به... خاطر... من... از این جا...برو!
نکند این بار هم قرار باشد همین حرف ها را بزند؟ به خاطر خدا! من تحمل ندارم، من دیگر نمی توانم!
_تیونگم! بهت چه قولی دادم؟ این که تمام سعمیو برای زنده و سالم موندن بکنم! حالا هم سرش هستم! پس فقط برو و نگاهی هم پشت سرت ننداز، باشه؟ این فرصتی که برای سر جا نشوندن این عوضیا نصیبمون شده رو خراب نکن!
و همزمان دست داغ کرده اش را کنار صورتم گذاشت، لعنت به این بغض بی امان!
+بس کن جهیون! بس کن!... دو سال دوری کافی نبود؟ اون همه تو عراق اسلحه از رو بستن کافی نبود؟ سهم تو مگه چقدره تو این دنیا؟ ها؟ تو باید بار دفاع از چند میلیون آدمو بدوش بکشی؟ پس بقیه چی؟ بیا فقط برگردیم! برگردیم و قید این کار ها رو بزنیم!
هجوم غم به صورتش قلب مرا هم فشرد، دستش از کنار صورتم افتاد و به گمانم قلب من هم ریخت.
_چه طور ازم می خوای از آرمان هام دست بکشم؟ ها؟
حزن همین یک جمله به اندازه ای بود که بتواند در همین لحظه جانم را ستانده و روح از تنم بیرون کشد، داشتم با جهیون چه کار می کردم؟
= بالاخره ی جایی خسته میشی و یا خودت جهیونو ول می کنی میری یا میگی بین من و شغلت یکیو انتخاب کن و مطمئن باش این دوراهی جهیونو دیوونه میکنه!
چه قدر سریع به این نقطه رسیده بودیم! چه قدر سریع کم آورده بودم! و چه قدر راحت داشتم جهیون را در این دوراهی جنون آور قرار می دادم!
+اگه قراره خودتو بخاطر آرمان هات فدا کنی پس من چی؟ ها؟ من انقدر کنار آرمان هات بی ارزش به نظر می رسم؟
دلم نمی خواست این حرف ها را بزنم چرا که می دانستم برای جهیون عذاب خالص است، اما چه چاره که تحمل نداشتم! من نمی توانستم از جهیون بگذرم، حتی شده به بهای شکستن قلبش و آزردنش او را از این وضعیت بیرون کشیده و با خود می بردم!
_آرمان من تویی عزیزم!... ارزشمند ترین چیز زندگی ی سرباز آرمان هاشه!... و تو آرمان منی! ی سرباز از همه چیزش برای محافظت از آرمان هاش می گذره و من دارم از با هم بودنمون به خاطر محافظت از تو می گذرم! این برای اثبات آرمان بودن تو... کافی نیست؟
و به همین سادگی چشمان درخشانش، زبان شیرینش و بوسه گرمش بر پیشانی ام مرا رام خودش کرد! تنها چند لحظه پس از این که تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده او را به ساز خود به حرکت در آورم! باز هم جهیون و آرمان هایش پیروز شده بودند!
+باشه، ولی این انصاف نیست که هر بار منو از مهلکه دور می کنی و خودت میمونی و خطر ها! این انصاف نیست جانگ جهیون که منو بفرستی کره و بزاری تو دلشوره و نگرانی دست و پا بزنم!
و اولین قطره اشک علی رغم تمام سعیم از چشمم چکید، اسلحه را روی شانه اش هل داد و این بار دو دستی و محکم تر صورتم را قاب کرد، حتی اندکی روی زانوهایش خم شده بود تا راحت تر تواند بوسه گرمش را این بار بر لب هایم بنشاند، متقابلا پاسخ بوسه اش را داده و دو دستی و بغض آلود به آغوش کشیدمش. لب هایم را به اولین جایی که در دسترسم بود چسباندم و گردنش را عمیقا بوسیدم.
بلافاصله صدای تیراندازی نزدیک و واضح به گوش رسید و دو مشت به در کوبیده شد.
×سریع باش جهیوننن!
_گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد!
و پیش از آن که فرصت کنم حرفی بزنم در را باز کرده و در راهرو هلم داد، همان آقای میان سال به سرعت دستم را گرفت و به سمت آسانسور کشید، صدای تپ تپ دوییدن های تیم حفاظتی حریف را پشت سرمان می شنیدم و درست لحظه ای که اولین گلوله به سمتم شلیک شد با لگد دویونگ به کمرم چند ثانیه ای سریع تر درون اسانسور پرت شدم و در ها بسته شد!
=انتقام اتفاقات عراقو از کله قناری می گیرم براتتتت!
و صدای فریاد هیونگ آخرین چیزی بود که به یاد دارم!__________________________________
سلام به همگی
و اینک پایان فصل سه ساویور!
بله، به پایان آمد این دفتر ولی حکایت لعنتی متاسفانه همچنان باقیست
البته بشینید تا فصل چهارو آپ کنما! قشنگ زیراندازم بندازید که علفای در حال رویش نشیمنگاه مبارکو اذیت نکنه!
برخلاصه... ممنون که تا اینجا ساویورو همراهی و بهش توجه کردید، امیدوارم تونسته باشه انتظاراتتونو برآورده کنه و برای ادامه دادن هم مشتاقتون کرده باشه.
ایام به کام و عیدتونم پیشاپیش از دو هفته قبل مبروک!
YOU ARE READING
𝐎𝐍𝐄 𝐒𝐓𝐄𝐏 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐞𝐧𝐝
Fanfiction_میدونی که هر اتفاقی بیوفته من کنارتم دیگه نه؟... میدونی که تو هیچ مشکلی تنها نیستی، هوم؟... و میدونی که هر چقدرم بگذره، حتی اگر جسمم نباشه، عشق من همیشه همراهته؟ لعنتی! لعنتی!لعنتی! نکن!... به خاطر خدا نکن! مگر این نیست که در آشفته بازار این روز ها...