𝐏𝐚𝐫𝐞𝐧𝐭𝐬

90 27 12
                                    

شب گذشته پس از آن درگیری مختصرمان جهیون مثل همیشه دستش را روی شکمم انداخته و با سرعت به خواب رفته بود، پیش از آن که من بتوانم میان رفتار های متناقضش به نتیجه برسم!
امروز صبح نیز هنگامی که از خواب بیدار شدم او آماده رفتن بود و تنها با نشاندن بوسه ای سریع میان ابروهایم از خانه بیرون رفته زد.
از همین رو حتی زمانی که تا ظهر ساعتی بیش تر نمانده بود با وجود مزه پرانی های متعدد هیوک هم چنان احوالاتم گرفته بود و حتی از مارک هم که سر کار به مجسمه ای بیش نمی ماند هم ساکت تر بودم.
+آزادی امشب؟
همان طور که تا گردن در مانیتور و اسکن های سه بعدی_ حرارتی اش فرو رفته بودم از مارک پرسیدم.
_چه طور؟
+گفتم به مناسبت دوباره همکار شدنمون ی شامی با هم بخوریم خونه من!
از آن جا که پس از اتفاقاتی که در خانه افتاده بود اجازه حضور در هیچ محفل عمومی مانند کافه یا رستوران و حتی کتابخانه را نداشتم نتوانستم بیرون از خانه دعوتشان کنم، هر چند که به مراتب کم دردسر تر بود و آن موقع مانده بودم این را چه طور برای مارک توجیه کنم.
_زحمت میشه...
گمان نمی کردم به همین سادگی بپذیرد.
+خیالت راحت، نیست... هیوک آزاده؟
_فکر کنم...
+پس برای حوالی نه منتظرتونم!
دلم حتی برای دیدن چهره مارک بدون این ماسک سفید رنگ لعنتی هم تنگ شده بود پس بی صبرانه تا همین دو ساعت پیش که دقیقا سر زمان مقرر زنگ در را به صدا در بیاورند منتظر بودم.
هیوک مثل همیشه پر سر و صدا داخل آمده بود و مارک هم با جعبه میوه های تزئین شده اش متشخص و صمیمی مثل همیشه سلام و احوال پرسی کرده بود.
+من بالاخره نفمیدم لج تو با سونگچان سر چیه! اصلا از کجا همو می شناختید؟
هیوک همان طور که قوطی نوشیدنی الکلی اش را تکان می داد پاسخم را داد.
×از دانشگاه همون روز اول! ساعت اولمون مشترک بود این اکالیپتوس هم اومد راست جلوی من نشست! گفتم هوی بکش کنار دار درازتو! برگشت گفت می خواستی ردیف آخر نشینی! هیچی دیگه دهنشو سابیدم تا آخر کلاس و اون دهن سرویسم تو بریک وسط کلاسا لیوان لاتشو خالی کرد تو صورتم... لعنت تا ی هفته بعد بوی بز می دادم! همین شد که تا ترم آخر همو جز دادیم!
به خاطرات بامزه هیوک هم من و هم مارک بلند خندیدیم، بچه شکلات!
+تو رو چه به سونگچان؟ هم رشته ای نبودید که!
هیوک قلپی از نوشیدنی اش را فرو برد.
×هم دانشگاهی که بودیم! اون مواد می خوند من شیمی! ی واحدای مشترکی هم داشتیم!
+هوممم
اصلا ذات استخدام شدن که نه، بلکه به کارآموزی پذرفته شدن هیوک در افتر آس هم همین شیمی خواندن بود! از آن جا که رئیس شرکت پسر بیست و یکی_ دو ساله احمقی بیش نبود گمان می کرد چون هیوک شیمی می خواند بسیار زرنگ و کار کن است و هیچ اهمیتی به این که رشته تحصیلی این پسر کوچکترین ارتباطی با کار شرکت ندارد هم نمی داد! البته از حق نگذریم گاهی اوقات رشته اش به درد می خورد اما در مجموع، نه!
به محض آن که خواستم بپرسم بعد از آن شرکت کذایی کجا کار می کنند صدای دکمه های رمز در آمد و من تازه جهیون را به خاطر آوردم.
البته که من هیچ گاه جهیون را فراموش نمی کردم اما دعوت غیر منتظره امشب را فراموش کرده بودم با او در میان بگذارم. لعنتی فرستاده و سرم را تکان دادم، بعد از افتضاح دیشب قطعا امشب به خاطر چنین حرکت بی ملاحضه و مراقبتی سرم را گوش تا گوش می برید!
+آ... فراموش کردم بگم، بچه ها جهیون شی هم خونم... جهیونا... هیوک و مارک همکار و دونگ سنگ هام! خطاب به جهیون که هم چنان کوله به دوش در آستانه راهرو ایستاده و ما را نگاه می کرد گفتم بلکه کمی از این جو معذب کننده میانمان از بین برود.
×از آشناییتون خوشبختم!
بالاخره با صدای هیوک جهیون هم به خودش آمد و دستش را دراز کرد.
_به همچین... آقای دونگ هیوک! درسته؟
هیوک با آن دندان های ردیفش خندید.
+همین طوره جهیون شی!
از آن جا که تعلل جهیون و مبهوت ماندن مارک طولانی شده بود با سر و چشم نامحسوس به مارک اشاره کردم بلکه به جهیون یادآوری کنم که مارک هم هست!
_آ... آ... عذر میخوام... از دیدارتون خوشبختم آقای... آقای...؟
مارک هم انگار تازه به خودش آمده باشد از جا پرید و با جهیون دست داد.
=لی... مارک لی!
_خوشبختم مارک شی!
=به همچین!
اتمسفر نامناسب میان جهیون و مارک را احساس کردم، از همین حالا هم می توانستم حدس بزنم قرار نیست ارتباط آن چنان جالبی با هم برقرار کنند. یعنی دیگر نباید می گذاشتم با هم روبرو شوند؟ یا اتفاقا یک شرایط خاص برای اجبار به هم صحبتی و نزدیک تر شدنشان ایجاد می کردم؟ تفاوت سنی شان تنها دو سال بود و به اندازه ای زیاد نبود که مانع صمیمیتشان شود.
_من... بیشتر از این مزاحمتون نمی شم! راحت باشید... شب بخیر!
دیدم که جهیون چه طور دستپاچه گفت و با قدم های سریعی وارد اتاق شد. یعنی در مواجه با غریبه ها همیشه این طور می شود؟ بعید بود!
+بشینید پسرا!
با نشستن هیوک و مارک دوباره بحث را از سر گرفتیم، اگر چه که در پستوی ذهنم هنوز هم جهیون و احوال به نظر نامناسبش را داشتم، امروز حوالی شش صبح بیرون زده بود و حالا ده دقیقه مانده به نیمه شب برگشته بود! قطعا زیادی برای معاشرت کردن خسته بوده است. نگرانم... نگرانش هستم... نگران حال این روز هایش که سراسر آشفتگی و کار است انگار! به گمانم همان ماموریت های خارج از کشورش بار کم تری بر دوشش می نهند!
×آره داشتم می گفتم... مثلا روز امتحان آزمایشگاه همه رو جمع کرده بودن تو سالن اجتماعات و یکی در میون نشونده بودن که امتحان بدیم! حالا این که به ذهن کدوم خری رسیده بود امتحان آزمایشگاه رو تئوری و کتبی بگیره بماند ولی این دیلاق قرار بود ب...

𝐎𝐍𝐄 𝐒𝐓𝐄𝐏 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐞𝐧𝐝Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang