حدود ساعت هشت صبح، جونگوک به همراه دختر چند سانتیمتریِ وارفته روی قفسهی سینهاش، روی کاناپهی نیلی رنگ اتاق نشیمن دراز کشیده بود.
پیژامهی پنبهای توی تنش کاملاً بهمریخته به نظر میرسید و حسی شبیه به مزرعهی ذرتی که مورد حملهی ملخها قرار گرفته، نسبت به خودش داشت؛ ناامیدکننده.
«لعنت بهت!»
دقیقاً مشخص نبود دایرهی نفرینهای صبحگاهی اون روزش شامل چه فرد یا حتی افرادی میشه، فقط همین که بعد از مدتها میتونست الفاظ رکیک حبس شدهی توی مغزش رو بیرون بریزه، کافی بود؛ به هر حال اون یک پدر متأهل محسوب میشد که روزانه تذکرهای زیادی از جانب همسر قانونمندش دریافت میکرد، چون اونها دختری شش ماهه داشتن و با وجود این که از فعال شدن حس شنواییاش هم مطمئن نبودن، باز هم باید تمام جوانب احتیاط رو رعایت میکردن!
فحش، بحث، درگیری یا حتی صحبت کردن با صدای بلندی که خشن تلقی بشه، کاملاً توی خونه ممنوع بود اما اون روز که جونگوک مثل یک سمور بیخانمان، پشت سد ویران شدهی شادیهاش کز کرده بود، هیچ کدوم از این موارد اهمیتی نداشتن. به معنای واقعی هیچچیز!
«کاش میتونستم بکشمت!»
با صدای زمزمهمانندی غر زد و مشغول نوازش موهای قهوهای دختر کوچولوش، که به اندازهی دو بند انگشت رشد کرده بودن، شد.
اما چه اتفاقی امگای باملاحظهی همیشگی رو تا این حد بهم ریخته بود؟
«سلام ای شب تاریک... لالالا... تویی مثل یک ستاره... چشمک بزن دوباره... لالالا...»
عصر روز گذشته، همونطور که جونگوک با تیتراژ انیمیشن دائماً در حال پخش ترولها همخونی میکرد و جثهی بیچارهاش رو با ریتم موسیقی حرکت میداد، پلکهای سرسخت مینجی بالأخره روی هم افتاد.
این اتفاق اون رو از سفر رایگان به دور دنیا هم خوشحالتر میکرد چون شکنجهی روزانهاش تموم شده بود و میتونست به چشمها و ذهن پر شدهاش از تمام اون غولهای رنگارنگ نفرتانگیز استراحت بده!
سرهمی مخمل مینجی رو توی بدن خوشبواش مرتب کرد، بوسهی گرمی به پیشونی گندمی رنگش زد و به آهستگی افتادن یک برگ پاییزی از درخت، اون رو توی تختخواب گذاشت: «شببخیر، عزیزم.»
و بعد از چند دقیقه، دختر فرشتهمانندش رو به ستارههای چشمکزن و ماه نقرهای سپرد و از اتاق فاصله گرفت. وقت استراحت بود.
لیوان بزرگی رو با نوشیدنی کومبوچای مورد علاقهاش پر کرد، لپتاپی که متعلق به هردوی اونها بود رو برداشت و بجای تماشای قسمت چهارم فیلم مرد آهنی، تصمیم گرفت نگاهی به ایمیلهای دریافتیشون بندازه؛ از مردمکهای دردناکش، بیشتر از اندازهی کافی کار کشیده بود.
YOU ARE READING
Like Peanut Butter & Cheese || VKook ~ Completed
Fanfiction🎐 مثل کرۀ بادومزمینی و پنیر 🎐 "این، اولین باری نبود که تهیونگ مشکلات شغلی یا آسیبهاش رو از جونگوک مخفی میکرد. میدونست دلیل احمقانهی پشت این کار چیه؛ اون یک آلفا بود و به تبعیت از همین گونه، ابداً حاضر به پذیرش مشکلات و آسیبهاش نمیشد! اما جو...