ꜱʜᴏᴛ ᴛᴡᴏ ~ ʙʀᴏᴡɴ ᴄᴀʀᴘᴇᴛ

3.9K 771 406
                                    

تهیونگ کاملاً آماده بود. برای چه کاری؟ خودتون چه حدسی می‌زنید؟

تصور کنید یک آتش‌نشان متأهلید، یک آلفا. اکثریت جامعه ازتون انتظار دارن قوی باشید، مشکلاتتون رو به تنهایی حل کنید و ابداً از هیچ‌کس، حتی جفت ابدی‌تون که باهاش پیمان ازدواج بستید تا واژه‌ی "زندگی مشترک" در کنارش معنا پیدا کنه، کمکی دریافت نکنید و درست زمانی که مطمئن شدید دارید توی مسیر درست قدم برمی‌دارید، یک سنگ بزرگ و نامرئی مقابلتون ظاهر می‌شه و مثل یک ظرف کارامل شکلاتی واژگون شده، روی زمین پخش‌تون می‌کنه؛ حالا تنها چیزی که ازتون باقی می‌مونه یک لکه‌ی قهوه‌ای رنگ و چندش‌آوره، درست شبیه همون چیزی که تصورش کردید!

اما اون سنگ بزرگ برای تهیونگ شمایل آشکاری داشت؛ یک سر متوسط با موهای کوتاه شرابی رنگ، چشم‌های درشت و متقارن و بینی‌ای که بدجوری برای شکسته شدن به چشم آلفا مناسب می‌اومد و دارنده‌ی این مشخصات کسی نبود بجز پارک بوگوم، که صبح با شاخ‌های کوتاه و دم بلند شیطانی‌اش راه تهیونگ رو سد کرده بود تا ازش بپرسه "ایمیلی که برات فرستاده بودم رو خوندی؟" و بعد از یک توضیح مختصر، با نیشخندی که نشونه‌ی به پایان رسوندن مأموریت پلیدانه‌اش بود، به دوست بی‌خبر و شوکه‌اش زل زده بود و تلاش می‌کرد حرفی برای گفتن پیدا کنه. هرچند که آلفای کوچک‌تر، این اجازه رو بهش نمی‌داد و مدام با سؤال‌های مرحله‌ایش دهن به درد نخورش رو می‌بست!

مرحله‌ی اول: «ایمیل؟ کدوم ایمیل؟ من چیزی ندیدم!» چیزی نمی‌دونست.

مرحله‌ی دوم: «شاید اشتباه فرستاده باشی! ها؟» گیج شده بود.

مرحله‌ی سوم: «صبر کن... به کدوم آیدی پیام دادی؟» امیدوار بود غلط باشه.

مرحله‌ی چهارم: «داری شوخی می‌کنی، درسته؟ امکان نداره این کار رو کرده باشی بوگوم!» به نظر واقعی می‌اومد، اما قبول کردنش آسون نبود.
.
.
.
مرحله‌ی آخر: «حالا می‌فهمم جونگوک چرا توی ساندویچ امروزم فلفل ریخته بود! اوه بوگوم... گند زدی، گنـــد! لعنت بهت!» بالأخره باور کرد!

با کلافگی توی رختکن سرد قدم می‌زد، هر چند ثانیه یک‌بار با دست‌های بیست‌وسه سانتی‌متری‌اش به موهاش چنگ می‌انداخت و فوراً پشیمون می‌شد؛ اون موها در حالت عادی هم غیرقابل نفوذ بودن چه برسه به لحظه‌ای که انگار یک نفر از دنیای ماوراء اون‌ها رو با محتویات بشقاب اسپاگتی‌اش اشتباه‌ گرفته و چنگالش رو مثل پرگار، هزاربار بین‌شون چرخونده تا مطمئن بشه با دستور غذایی اصیل ایتالیایی پخته شده. به هرحال، ممکن بود آدم‌های فضایی هم علایق مشابهی با انسان‌ها داشته باشن!

«رفیق من واقعاً متأسفم! خیلی نگرانت بودم، جدی می‌گم.»

فاصله‌ی زیادی بین "نگرانی درست" و "نگرانی بی‌جا" وجود داره؛ نگرانی درست، دلیلی برای نگرانی‌های بزرگ‌تر نمی‌شه، قصد خالصانه‌ای که پشتش نهفته شده به خوبی قابل درک و قدردانی هست و بهتون اجازه می‌ده متوجه بشید توی دنیا کسی وجود داره که صرفاً به‌خاطر خودتون به فکر شماست، و تهیونگ هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کرد که روزی بعد از شنیدن این جمله از زبون بهترین دوست و همکار چندین ساله‌اش، پوزخند بزنه و نگرانی بی‌موقع‌ و خودخواهانه‌اش رو به تمسخر بگیره: «چرند نگو عوضی، از قیافه‌ات معلومه چقدر نگرانم بودی!»

Like Peanut Butter & Cheese || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now