ꜱʜᴏᴛ ᴛʜʀᴇᴇ ~ ʙɪᴋɪɴɪ ʙᴏᴛᴛᴏᴍ'ꜱ ʜᴇʀᴏ (ʟᴀꜱᴛ)

5.2K 773 609
                                    

«معذرت می‌خوام!»

«برای چی؟»

«برای همه‌چیز...»

«باشه.»

این تنها مکالمه‌ای بود که طی دو ساعت اخیر، بین اون دو نفر صورت گرفته بود؛ درست از زمانی که بعد از تحویل مینجی بسته‌بندی شده توی چندین لایه پتو به خونه‌ی پدربزرگ و مادربزرگش، جونگوک پیشنهاد تهیونگ رو برای پیاده‌روی تا پارکی که فاصله‌ی نسبتاً زیادی با آپارتمان‌شون داشت، پذیرفت تا احتمالاً درباره‌ی مسئله‌ای که باعث شده بود اون ساعت از روز با چهره‌ای به اندازه‌ی یک تخم‌مرغ شکسته، وارفته و یونیفورم محل کار به خونه برگرده، صحبت کنن؛ حدس زدنش کار سختی نبود. پس آلفا هم فوراً همسرش رو مثل ساشیمی توی لباس‌های گرم و گرم‌تر پیچید تا از این بابت که سرماخوردگی جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشته باشه، اطمینان پیدا کنه و بعد با فاصله‌ی کمی از هم -حدوداً یک متر- به سمت مسیر مورد نظرشون راه افتادن.

هوا درست به اندازه‌ی وضعیت فعلی اون زوج سرد بود. شاخه‌های بدون برگ درخت‌ها در پس‌زمینه‌ی ارغوانی رنگ آسمان غروب، شبیه پنجه‌های دختر چنگکی به نظر می‌رسید و هر از گاهی صدای عبور یا بوق بلند یک ماشین، نور چراغ چشمک‌زن دوچرخه یا فریاد فروشنده‌های دکه‌های خیابانی، خلأ فضای برقرار بین اون‌ها رو بهم می‌زد؛ مرد پرستار واقعاً می‌خواست بخاطر این شرایط گریه کنه!

"چرا حرف نمی‌زنه؟ پشیمون شده؟"

مغز جونگوک هر چند ثانیه دستور پرسیدن این سؤال رو به ذهنش صادر و بعد حس کنجکاو بینایی‌اش، نگاهش رو به سمت مردی که حالا با ظاهری مرتب‌تر، شامل پالتوی کشمیر طوسی، بافت گلبهی و شلوار کبریتی زیتونی رنگ، کنارش روی نیمکت چوبی فضای سبز نشسته بود، معطوف و درست همین‌جا بود که امگا نسبت به یک چیز یقین پیدا می‌کرد؛ اون قطعاً توی زندگی قبلی‌اش یک کوه بوده، وگرنه امکان نداشت بتونه در برابر تمایلش برای کوبیدن سر تهیونگ به تنه‌ی درختی که مثل شبح پشت سرشون ایستاده بود، تا این حد صبر و استقامت به خرج بده چون آلفا با حالت ساکن و ساکتش دقیقاً شبیه یک ربات آهنی دچار نقص فنی شده به نظر می‌رسید! اون حتی به این که ممکنه در اثر کار و گرسنگی زیاد به پارادولیا مبتلا شده باشه هم فکر کرد؛ شاید بجای خود تهیونگ، فقط هاله‌ای از جثه‌اش در معرض دید بود اما خوشبختانه حرکت شدید موهای مرد به‌دست باد و بعد عطسه‌ی بلندی که حتی خورشید رو هم از خواب شبانگاهی‌اش پروند، این فرضیه رو نفی کرد. به این ترتیب، امگا و واقعیت خسته‌ کننده‌، دوباره باهم تنها شدن!

"انگار فقط اومدیم این‌جا تا مطمئن بشیم گربه‌های خیابونی جای راحتی برای خوابیدن دارن! بی‌نظیره..."

Like Peanut Butter & Cheese || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now