'𝗣𝗮𝗿𝗸 𝗝𝗮𝘆, 𝗬𝗮𝗻𝗴 𝗪𝗼𝗻𝗶'
«آسمون فریاد دردناکی میکِشه و پشت بندش قطرات ملایم بارون سرازیر میشن.
مردم، وحشت زده و بی توجه به زیبایی اشک های آسمون با سرعت بیشتری قدم برمیدارن و فرار میکنن؛ حتی کسایی که چتر همراهشونه هم برای زودتر رسیدن به مقصدشون عجله دارن. نمیتونم بفهمم... این همه عجله برای چیه؟!
بیخیالِ حماقت مردم میشم و به کسی که رو به روم ایستاده نگاه میکنم، اونم داره منو نگاه میکنه.
چشم های مشکیش دلخورن؛ مثل همیشه از بیتوجهی چند ثانیهایم ناراحت شده.
چند لحظه نگاهش میکنم و بعد بلند میخندم، پسر نوزده سالهام توی بهونه گیر بودن فرقی با پسر بچه های سه چهار ساله نداره.
دستمو دراز میکنم و نوازش وار روی گوش های خیس شدهاش میکشم، میتونم قسم بخورم که گوشاش بخاطر خوشحالی مثل پاپی های کوچولوی لوس تکون میخورن. لبخندم عمیق تر میشه و به پشت موهای کوتاهش چنگ میندازم، انگار تازه دوش گرفته:
-کلاه هودیتو بپوش، خیس شدی.
واکنشی نشون نمیده و همچنان نگاهم میکنه، وقتی میبینه منتظرم بیخیال شونه ای بالا میندازه و دستاشو دور کمرم حلقه میکنه. قرار نیست هیچوقت به حرفم گوش بده، نه؟
بینیمو چین میدم، بخاطر نشستنم روی لبهی نرده چند سانت ازش بلندترم پس پاهامو دور کمرش حلقه میکنم و بعد کلاه هودی سبز رنگشو محکم تا روی چشماش میکشم.
صدای خندهاش بلند میشه و یکم کلاهشو عقب تر میده و دستاش دوباره محکم میچسبن به کمرم. اون جدا توی مراقبت از خودش شبیه بچه هاست!
وقتی بیخیالِ نیشخند جذاب روی لباش میشم دوباره نگاهامون بهم گره میخوره.
اینقدر عمیق بهم خیره میمونیم که ممکنه توی نگاه های همدیگه غرق بشیم...هیچوقت نمیدونستم که میشه با چشم هم روح طرف مقابلتو ببوسی. چرا همیشه آخرین فرصتا اینقدر عجیبن؟
قلبم بخاطر کلمهی «آخرین فرصت» با مظلومیت مچاله میشه، هرچی که ثانیه ها میگذرن حقیقت تلخ تر میشه.
سرمو تکون میدم، دوست ندارم به چیزی فکر کنم ولی همزمان نمیتونم جلوی افکار از هم گسیختهامو بگیرم.
با سوزشی که لای انگشت اشاره و وسطم حس میکنم هیسی میکشم و سیگار سوختهای که لای انگشتام فراموش شده بود رو پرت میکنم.
میترسم... خیلی میترسم.
اون هنوز اینجاست و حواس من سرجاش نیست، وقتی که اون بره باید چجوری زندگی کنم؟!
با حس دردی نا آشنایی که توی بدنم میپیچه چشمامو میبندم و بعدش میتونم سبکی لباشو روی انگشتام حس کنم.
بوسه هاش پر از نگرانین.
چشمام بستهاس و میتونم سنگینی قطرات بارون رو حس کنم. کاش این بارون توانایی شستن دردام، نگرانیام و دلتنگیامو داشت، دارم متلاشی شدن روحمو حس میکنم.
-پیشی، نمیشه یه همین امروز حواست مال من باشه؟
تموم درد بدنم یهو منتقل میشه به قلبم و بعد با سنگینی میکوبه.
پلکام بی اختیار از هم فاصله میگیرن، میتونم چشم های مشکیش رو که گرد غم حسابی کدرشون کرده رو ببینم.
نمیدونم باید خجالت بکشم یا معترض باشم، تقصیر خودشه که اینقدر آشفتهام کرده.
میدونم که نمیتونم اعتراض کنم، هیچوقت نمیتونم بهش اعتراض کنم...اون میتونه یه چاقو فرو کنه توی قلبم و تیکه تیکهام کنه و من مثل یه احمق بازم مقابلش ساکت باشم و عاشقانه نگاهش کنم.
با بدبختی دستمو از توی دستش در میارم و بعد با پوشوندن صورتم سعی میکنم جلوی سیل اشکامو بگیرم.
دستش میره زیر رونم و منو از روی لبهی نرده میکشه پایین و بعد...
محکم فرو میرم توی آغوشش، اشکام اوج میگیرن و دیگه تلاشی برای خفه کردن گریههام نمیکنم.
اونم گریه میکنه، نفس های عمیق و لرزونی که زیر گوشم میکشه لوش میدن.
مدت زیادی گذشت اما نمیدونم یک ثانیه، یک ساعت یا یک سال... شاید هم یک زندگی؟ فقط میدونم نمیخواستم از آغوشِ عزیزش جدا بشم. اما اون بازم طاقت نمیاره و با بیرون کشیدنم از آغوشش، با دلتنگی نگاهم میکنه.
-درسته وقتی گریه میکنی هم دوستت دارم ولی فکر میکنم کافی باشه، قلبم با موفقیت تیکه تیکه شده.
لبام بی اختیار آویزون میشن، حق نداشت وقتی خودش داشت گریه میکرد به من گیر بده.
-چرا تو گریه میکنی؟! چرا تو بس نمیکنی؟!
آه میکشه و با بالا کشیدن بینیش سعی میکنه خودشو کنترل کنه.
-باشه، منم گریه نمیکنم.
نوک بینیش قرمز شده و چشماش پر از گرده های غمن.
-باید چجوری از بارون متشکر باشم؟! باعث شدن چند ساعت توی بغلت باشم.
منو محکم میچسبونه به نرده های سفید رنگ محوطهی فرودگاه و روم خم میشه.
-بارون عاشق اینه که ببینه تو توی بغلمی، چرا اینجوری ازش تشکر نمیکنی؟!
به پرروییش میخندم دستمو زیر کلاه هودیش جا میدم و بین موهای خیسش چنگ میکنم.
-پارک جونگسونگ تو خیلی پررویی و من اینجور مواقع دلم میخواد یه چیزایی بیشتر از بغل کردن بهت هدیه بدم.
بلند میخنده و دوباره منو میشونه روی نرده.
-سال بعد روز تولد هیجده سالگیت میتونی این هدیهی خوشگلتو بهم بدی، هنوز وقتش نشده.
چینی به بینیم میدم موهاشو میکشم.
-تو باید از خوشحالی گریه کنی و از خدا و مسیح بخاطر لطفی که بهت کردم تشکر کنی نه اینکه زیر سن قانونی بودنمو بکنی توی چشمم.
یه فحش زیر لبی میده و دستاشو از زیر کاپشنم میکشه به کمرم، دستاش سردن و باعث میشن بلرزم.
-من همین الانشم گذاشتم مشروب بخوری، سیگار بکشی، توی بار خوش بگذرونی و موتور سواری کنی درحالی که هنوز هیفده سالته. این یه مورد منو میترسونه جونگوانی~ حس میکنم اونایی که این قانونو گذاشتن بهتر از من و تو شرایط و میدونن...میفهمی چی میگم؟!
چشمامو میچرخونم و با خم شدن صورتمو جلوی صورتش نگه میدارم.
-جِی شی! تو باید بهتر از من بدونی که این قوانین بخاطر پشیمون شدن از تصمیماتمونه. من هیچوقت از تو و این حس لعنتی که بهت دارم پشیمون نمیشم پس چرا نمیذاری؟! میگی از من خوشت میاد، عاشقمی و این مزخرفات ولی چرا همش پسم میزنی؟! چرا؟!
میدونم صدام درموندهاس، نگه داشتن همه چراهایی که توی ذهنم گیر کردن سخته.
-جونگوانی کاش میتونستم از همین بالا بندازمت پایین و بیام به حسابت برسم که بفهمی چرا هیچ کاری نمیکنم. لطفا بذار من خوددار بمونم کنترل کردن خودم سخته، خیلی سخت.
یادم نمیاد قبل از اومدن به فرودگاه مست کردم یا نه، احتمالا مستی هم نمیتونست حواسمو از رفتنش پرت کنه که از توی لیستم خط خورده بود پس بی هوا از روی نرده پریده پایین و با گرفتن دستش شروع کردم به دویدن. بارون کم کم داشت بند میومد و وقتمو محدود میکرد، نمیتونستم بذارم قبل از گرفتن هدیهاش بره.
قلبم با درد میکوبه، هیچی شبیه چیزی که برنامه ریزی کرده بودم نبود. وقتی نمیموند که بخوام بعد از اولین رابطمون اذیتش کنم و شیطنت کنم. وقتی نمیموند که مجبورش کنم با دستپخت افتضاحش برام آشپزی کنه. وقتی نمیموند که هزار بار بهش بگم عاشقشم. وقتی نمیموند...که زندگی رو دوباره حس کنم.
غمی که توی گلوم جمع شده با فشار از چشم های پف کردهام میزنه بیرون، کنترل گریهام دست خودم نیست. درواقع کسی که وسط سالن سفید رنگ وسط هزارتا آدم مختلف نشسته و از ته وجود زار میزنه اصلا خودم نیست. اون کسیه که تموم هسته های سلولای بدنش رو هم به معشوقهی نوزده ساله اش داده. کسیه که یه پارک جونگسونگ رو مخ و عوضی توی قلبش لم داده و با پررویی برای بقیه قیافه میاد.
اون با وحشت کنارم میشینه و محکم بغلم میکنه.
-وونی، پسرِ عزیزِ من!
احتمالا این سه کلمه لبالب پر از بنزین بودن چون آتیش وجودم هرثانیه بیشتر بخاطرشون زبونه میکشید.
-نرو، بدون تو نمیمیرم ولی نمیتونم. نمیتونم خودم باشم، هیچی از من نمونده. خواهش میکنم! نگو یه ساله، همون یه سال 365 روزه، اون 365 روز 8760 ساعته هر ساعت کوفتی شصت دقیقهاس. کجا میخوای منو بذاری بری؟
جوابی نمیده.
ثانیه ها میگذرن، دقیقه میشن و میمیرن.
-نمیرم، نمیرم و گور بابای هرچی دلیل و منطقی که نذاره کنارت باشم فقط اینجوری نکن باهام. خواهش میکنم...
صداش پر التماسه و گلوم از شدت گریه تیر میکشه.
-قول بده که نمیری.
لباش روی موهام نشستن و دستاش دورم محکم تر شدن.
-قول میدم که هیچ جا نمیرم.»
-وونی؟ جونگوونی؟! صدامو می شنوی. هیونگو نگاه کن...
چند لحظه سروصدا میشه و ایندفعه صدای گرفتهی سونو توی گوشم میپیچه.
-هیسونگ هیونگ من میترسم...چرا هیچ عکس العملی نشون نمیده؟!
سر سنگینمو بالا میارم و با تعجب به پسرایی که جلوم نشستن نگاه میکنم. لباساشون سیاهه و چشماشون پف دار و قرمز، چیشده بود؟!
ایندفعه صدای عصبی سونگهون هیونگ میپیچه توی گوشم:
-جونگوون اگه جواب ندی میزنم توی گوشت، یانگ.جونگ.وون.
صدای اونم خش داره، میخوام جواب بدم و بپرسم چی شده اما صدایی ازم در نمیاد به جاش یه لبخند کنترل نشده میشینه روی صورتم.
هیسونگ هیونگ بلند میزنه زیر گریه و بغلم میکنه.
-چرا اینجوری میکنی وونی؟ گریه کن، خواهش میکنم...
میخوام بپرسم چرا، ولی صدایی نمیاد. از دیدن اشکای سونگهونِ سرد و خشک متعجبم. سونو خودشو توی بغل سونگهون پرت میکنه و بلند بلند زار میزنه. چرا کسی به من نمیگه اینجا چه خبره؟!
سرم دوباره گیج میره و خوابم میبره، اصلا دوست پسر لعنت شدهام کجاست باز؟!
.
.
.
-کسی از اعضای خونوادهاش فوت کرده؟!
دکتر با کنجکاوی از دو پسر نگرانی که بالای سرِ دوستشون ایستاده بودن پرسید. پسری که بزرگتر به نظر میرسید بینیشو آروم بالا کشید و سرش رو تکون داد.
-معشوقهاش... اون... خب اون تصادف کرده...
دکتر متاسف نگاهی به پسر رنگ پریدهی توی تخت انداخت.
-متاسفم. دوستتون الان از لحاظ روحی اصلا وضعیت خوبی نداره شوک عصبی بهش وارد شده و توصیه میکنم حتما به بخش اعصاب و روان یه سری بزنه. زیاد بهش فشار نیارین و تنهاش نذارین...
دکتر چیزی رو توی شیت مخصوصش یادداشت کرد و از اتاق بیرون رفت.
پارک جونگسونگی که جونگوونِ 17 ساله عاشق این بود صداش بزنه جِی دیشب بخاطر تصادف با گاردریل فوت کرده بود. نیمهی روحِ جونگوون دیگه زنده نبود و هیسونگ، سونگون و سونو برای گفتن این حقیقت تلخ به دوست آسیب دیدهاشون ناتوان بودن.
-اون بهم قول داده.
.
.
.آخرین نوشته سال 1400