بعد خوردن مقداری از محتویات تلخ ویال کوچیک، پلکهاش رو محکم به هم فشار داد و اون رو روی میز گذاشت.
سرفهی کوتاهی کرد که رد باریک خون روی لبهاش پدیدار شد. دستش رو روی لبهاش کشید و بعد از پاک کردنش، شنلش رو بالا کشید و بخشی از صورتش رو پوشوند.
به طرف تراس رفت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اون جا نیست، از نردههای سنگیش دست گرفت و پایین پرید.
نور مهتاب، تبدیل به تنها چراغ اون محوطه شده بود و تابش ضعیفش، زمین رو فرش میکرد. روزهایی برای فلیکس وجود داشتن که در اونا، شاهزاده تمام شبهای خودش رو به عبادت ماه میپرداخت و حالا، با دیدن ماه تنها شبی نفرت انگیز روبروی چشمهاش شکل میگرفت که حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد از وجود خودش حالش به هم بخوره.
سرش رو به اطراف چرخوند و با ندیدن کسی، به طرف دیوار دوید.
پیچکهایی که روی دیوار رو پوشش داده بودن کنار زد و بعد از پیدا کردن راه مخفی همیشگیش، برای آخرین بار نگاهی به پشت انداخت و از قصر خارج شد.
بدون اینکه جلب توجه کنه، با قدمهای سریع به طرف مقصدش حرکت کرد.
یک سالی از این مصیبتی که بهش گرفتار شده بود میگذشت و ظاهرا به این زودیا خلاص نمیشد. اگه فقط توی اون مهمونی سلطنتی، به خاطر کنجکاوی و شاید قلب احمقش به سمت اون مرد نمیرفت، حالا در این زندان اسیر نمیشد. همون یک اتفاق، موجب هزاران مصیبت دیگه برای فلیکس شده بود و طنابی که دور گردنش انداخته شده بود، هر لحظه تنگتر میشد.
اگه اون کنجکاوی به یه دید زدن ساده ختم میشد، اون مرد مو قرمز حالا طوری در تله نمیانداختش که ناچار به سمت آخرین و تنها راه باقی مونده بره.
همون اتفاق باعث شد تا فلیکس، قسم بخوره تا ابد نزدیک به هیچ فرد غریبهای نشه و تا آخرین حد ممکن ازشون دور بمونه.
نفس لرزونش رو توی هوای تقریبا سرد بیرون داد. دستهاش لرزش خفیفی گرفته بودن و این خبر خوبی نمیداد.
بعد از یک ساعت پیادهروی، بالاخره به مکان مد نظرش رسید. کلاهش رو پایین آورد و با چشمهای سیاه رنگش، قلعهی بزرگی که آسمون بالاش همیشه خشمگین بود رو زیر نظر گذروند.
نفس عمیقی کشید، اگه همون طور که در کتابهاش خونده بود با این راه میتونست تمومش کنه، فقط چند روز دیگه نیاز داشت و بالاخره از این مخمصه خلاص میشد.
به طرف پشت قلعه حرکت کرد و بعد از پیدا کردن شخص مد نظرش، ایستاد.
شخصی که پوستی به شدت رنگ پریده و موهایی پر کلاغی داشت، سر تا پای فلیکس رو از نظر گذروند و بعد از شناختنش، با دست بهش اشاره کرد تا دنبالش بیاد.
YOU ARE READING
Addiction | Chanlix
Vampire"فقط تصورش کن، وقتی که داری قطره قطرهی خونم رو میمکی و به فاکم میدی؛ اون لحظه قطعا برای موجود طرد شدهای مثل تو خود بهشته نه؟!" ↝Couple: Chanlix ↝Genre: Supernatural (Vampire), Smut ↝Oneshot