يخ زده است از تنهايى...از بى کسى...از بى عشقى،دخترونگى هايش به چه قيمت نابود شدند؟........
قسمت اول:
داستان از نگاه لاأرا:
در جعبه رو باز کردم و براى صدمين بار به عکسش خيره شدم..لعنتى لعنتى... دوباره گريم گرفت،چه قدر قشنگ مىخنديد.چشام پر اشک شد داد زدم:ازت متنفرم چرا اينقدر اذيتم مىکنى؟؟عکسو پرت کردم گوشه ى اتاق و از ته دل گريه کردم...يه چيزى درونم گفت: به اون چه؟ تو عاشقش شدى...اون چه تقصيرى داره؟سرمو اوردم بالا و با دامنم اشکامو پاک کردم،بينيمو کشيدم بالا و با هق هق به خودم گفتم: بايد فراموشش کنى ميفهمى؟؟؟اون ماله تو نيس...يه وقتايى يه چيزايى سهمت نيس بفهم قلبه لعنتى...داشتم خودمو گول ميزدم من تو اىن همه مدتى که ازش دور بودم شبانه روز بهش فکر ميکردم از توى قلبم پاک نميشد...صداى ويبره موبايلم بلند شد سرمو به طرفش برگردوندم...حتما بارم استغانى بود.آروم از جام بلند شدم و تماس و قطع کردم.دلسوزى هيچکيو نميخواستم.برق حمومو روشن کردم و آب گرمو باز کردم.با لباسم نشستم زير دوش و دوباره گريه کردم،چه بلايى سر من اومده بود؟؟زين تو با من چيکار کردى؟چشامو بستمو به ياد اوردم اون روزى که براى اولين بار ديدمش و ىه پسر مظلوم با چشايى که آدمو دىوونه ميکرد....
دست منو تو نبود سرنوشت از اول برام نقشه کشيده بود... فلش بک... سال 2010
_لاارا؟ زودباش! یه ساعته داری چیکار میکنی؟
_الان فقط چند لحظه صبرکن!)) تو آینه به خودم نگاه کردم به نظر همه چی درس میومد تو تنم یه لرزه خاصی حس میکردم و زیر چشام از بیداری دیشب گودی افتاده بود اصلا باورم نمیشد! خیلی برای این لحظه صبر کرده بودم و الان زمانش رسیده بود...با تقه ای که به در خورد از جا پریدم صدای عصبی مادر اومد:لاارا آندرسون! میای یا نه؟؟؟ _اومدم به خدا یه لحظه صبر کن مامان!!)) بار اخر به خودم تو آینه نگاه کردم و پریدم بیرون.ازشدت استرس دل درد گرفته بودم و تمام بدنم میلرزید مادر رو دیدم که به سینک تکیه داده بود از پشت بغلش کردم و گفتم: مامان! ممنون برای امروز خیلی اذیتت کردم...مادر منو از خودش جدا کرد و صورتمو بین دستاش گرفت وگفت: لاٱرا مطمعنی؟؟ ینی مطمعنی که میخوای بری؟ اگه برات مشکلی پیش بیاد؟
کلافه گفتم: مامان خواهش میکنم بیش از صد بار این سوال و پرسیدی و من واقعا مطمعنم!! میدونم فرصت زیادی ندارم و ممکنه....
اون حرفمو قطع کرد و گفت: این حرفو نزن تو میتونستی....)) پریدم وسط حرفش و گفتم: این بحثو نکش وسط!!من میرم کفاشمو بپوشم.مادر نگاه غمگینی بهم انداخت و آروم گفت:باشه)) گونشو بوسیدم و پریدم به سمت در .کفشاى ال استارم جفت شده کنار جا کفشی بود خم شدم...ای بابا نمیشد خم بشم که!! یکم دیگه پایین میرفتم خشتکم جر میخورد نشستم روزمین و کفاشمو پام کردم مامانم با دیدنم یه جیغ خوشگل کشید : لاارا؟؟ من امروز جین و شسته بودم! نمیتونی مرتب بمونی؟؟ جواب دادم: نچ!! زود باش مامی دیر میشه...واقعا معرکه بود ساعت سه و نیم شب بود و ما داشتیم این ساعت میرفتیم به ایکس فکتر...
YOU ARE READING
don't let me go
Randomاین داستان توی پیج@_1diran_fanfic توی اینستا گذاشته میشه و عزیرایی که نمیتونن به هر دلیلی تو اینستا بخونن این جا من میزارم... فن فیک ماله ٱیداس منم بهارم و اینجا براتون میزارم... برای اونایی که تو اینستا نمیتونن بخونن یا با واتپد بیش تر حال میکنن..