پارت چهارم

301 51 10
                                    

ماشینو پارک کرد و نگاهی به چراغهای روشن خونه انداخت . خونه ی دو نفریشون تو manhasset hills که کسی ازش خبر نداشت .

در زد و منتظر موند . بعد چند ثانیه در باز شد و تام توی چهارچوبش قرار گرفت .

مشخص بود تازه رسیده ، تو نگاهش ترکیبی هم نگرانی و خوشحالی موج میزد . ظاهرش با یک ماه قبل خیلی فرق کرده بود. خسته به نظر میومد

تام :" خوش اومدی ، بیا تو "

دن اومد داخل و در و پشت سرش بست :" نیومدم که بمونم . برای چی اومدی خونم حق نداشتی اینکارو بکنی"

تام :" تو جوابمو نمیدادی عشقم ، یک ماهه نمیزاری ببینمت به ندرت باهام حرف میزنی "

دن :" بازم نباید میومدی میدونی چقدر با این کارت اذیتم میکنی؟"

تام :" متاسفم نمیخواستم اذیتت کنم ولی وقتی منو از خودت میرونی چاره ی دیگه ای برام نمیزاری . بشین ، کتتم بده "

کمی آروم شد و نشست. سرش پایین بود اما از گوشه ی چشمش عشقش رو میدید که سمتش اومد ، زیر پاهاش نشست دستهاش رو گرفت.

تام بوسه ای به دستهاش زد و با انگشتش جای بوسه رو نوازش کرد . حق داشت ، لمسش اونو آروم میکرد .

دن برای نریختن اشکش مقاومت میکرد . لبش رو گزید و با صدایی که از ته چاه در میومد گفت :" اون دوسِت داره . میتونم حسش کنم ."

تام :" نه نداره ، اون عاشق لئوعه . بهت قول میدم با هم ازدواج میکنن . هرچی که دیدی فقط نمایش بود دن ، فقط نمایش ، برای دوربین ، برای فنها . اونم هیچی بجز یه تجدید دیدار دوستانه نبود ، همین و بس "

دن :" ولی اینطوری به نظر نمیومد . اونا از عمد کاری میکنن اینطوری به نظر نیاد . ازتون استفاده میکنن که بازدید برنامه بالا بره . میدونی چقدر پر بازدید شده؟ همه ی مردم دارن راجع بهش حرف میزنن ، میدونی چقدر ... از ارین ... حرف شنیدم ..‌."

تام :" اگه اون تیکه هارو جلوتر منتشر نمیکردن اینطوری نمیشد ، با بقیه ی مراسم قاطی میشد و انقد سر و صدا نمیکرد ، دنیل اگه میدونستم قراره اینجوری بشه هرگز قبول نمیکردم قسم میخورم "

دن :" آره اون پستت از اما و اون چرت و پرتایی که تو روسیه راجع به درماینی گفتی هم واسه همین بود؟؟!!"

تام سعی میکرد با صداش آرومش کنه :" بعضی چیزا رو من کنترل نمیکنم قشنگم تو که خودت میدونی "

دن :" خسته شدم از اینکه باید همیشه یه چیزایی رو بدونم و درک کنم . از همشون خسته شدم . اون مراسم لعنتی برای من قرار بود قشنگ ترین اتفاق این چند وقت اخیر باشه .

از لحظه ای که وارد استودیو شدم داشتم به تو فکر میکردم . اینکه چطور زندگیم با دیدنت تغییر کرد ، چطور این کسی که الان هستم شدم .من داشتم به خاطر تو گریه میکردم اون وقت تو تمام این مدت داشتی داشتی با اما میرقصیدی و دل و قلوه میگرفتی .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 17, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

feltcliff One Shot/ real stories Where stories live. Discover now