ماشینو پارک کرد و نگاهی به چراغهای روشن خونه انداخت . خونه ی دو نفریشون تو manhasset hills که کسی ازش خبر نداشت .
در زد و منتظر موند . بعد چند ثانیه در باز شد و تام توی چهارچوبش قرار گرفت .
مشخص بود تازه رسیده ، تو نگاهش ترکیبی هم نگرانی و خوشحالی موج میزد . ظاهرش با یک ماه قبل خیلی فرق کرده بود. خسته به نظر میومد
تام :" خوش اومدی ، بیا تو "
دن اومد داخل و در و پشت سرش بست :" نیومدم که بمونم . برای چی اومدی خونم حق نداشتی اینکارو بکنی"
تام :" تو جوابمو نمیدادی عشقم ، یک ماهه نمیزاری ببینمت به ندرت باهام حرف میزنی "
دن :" بازم نباید میومدی میدونی چقدر با این کارت اذیتم میکنی؟"
تام :" متاسفم نمیخواستم اذیتت کنم ولی وقتی منو از خودت میرونی چاره ی دیگه ای برام نمیزاری . بشین ، کتتم بده "
کمی آروم شد و نشست. سرش پایین بود اما از گوشه ی چشمش عشقش رو میدید که سمتش اومد ، زیر پاهاش نشست دستهاش رو گرفت.
تام بوسه ای به دستهاش زد و با انگشتش جای بوسه رو نوازش کرد . حق داشت ، لمسش اونو آروم میکرد .
دن برای نریختن اشکش مقاومت میکرد . لبش رو گزید و با صدایی که از ته چاه در میومد گفت :" اون دوسِت داره . میتونم حسش کنم ."
تام :" نه نداره ، اون عاشق لئوعه . بهت قول میدم با هم ازدواج میکنن . هرچی که دیدی فقط نمایش بود دن ، فقط نمایش ، برای دوربین ، برای فنها . اونم هیچی بجز یه تجدید دیدار دوستانه نبود ، همین و بس "
دن :" ولی اینطوری به نظر نمیومد . اونا از عمد کاری میکنن اینطوری به نظر نیاد . ازتون استفاده میکنن که بازدید برنامه بالا بره . میدونی چقدر پر بازدید شده؟ همه ی مردم دارن راجع بهش حرف میزنن ، میدونی چقدر ... از ارین ... حرف شنیدم ..."
تام :" اگه اون تیکه هارو جلوتر منتشر نمیکردن اینطوری نمیشد ، با بقیه ی مراسم قاطی میشد و انقد سر و صدا نمیکرد ، دنیل اگه میدونستم قراره اینجوری بشه هرگز قبول نمیکردم قسم میخورم "
دن :" آره اون پستت از اما و اون چرت و پرتایی که تو روسیه راجع به درماینی گفتی هم واسه همین بود؟؟!!"
تام سعی میکرد با صداش آرومش کنه :" بعضی چیزا رو من کنترل نمیکنم قشنگم تو که خودت میدونی "
دن :" خسته شدم از اینکه باید همیشه یه چیزایی رو بدونم و درک کنم . از همشون خسته شدم . اون مراسم لعنتی برای من قرار بود قشنگ ترین اتفاق این چند وقت اخیر باشه .
از لحظه ای که وارد استودیو شدم داشتم به تو فکر میکردم . اینکه چطور زندگیم با دیدنت تغییر کرد ، چطور این کسی که الان هستم شدم .من داشتم به خاطر تو گریه میکردم اون وقت تو تمام این مدت داشتی داشتی با اما میرقصیدی و دل و قلوه میگرفتی .
YOU ARE READING
feltcliff One Shot/ real stories
Fanfictionوان شات فلتکلیف / زندگی دنیل ردکلیف و تام فلتون با الهام از اتفاقای واقعی