۱

110 5 1
                                    

تاحالا حس کردی تقدیرت از زندگی اینکه دست هات اغشته به خون خودت یا دیگران بشن ؟ اصلا تاحالا جایی زندگی کردی که صدای جیغ از حنجره هاش بلند بشه ، اونقدر که خدا هم گوش هاش رو بگیره . جایی زندگی کردی که در هر لحظه از زندگی در اونجا عرق سرد بریزی ؟ جایی زندگی کردی که همه احساسات کشته بشه ،اونقدر که قلبت دیگه از بی رحمی های انسان ها نسوزه ؟
سپیده دم بود ، از خونه زدم بیرون چراغ های خیابون ها هنوز هم روشن بود . حتی خیابون هم چراغ های دلش روشنه . به سمت هایپر مارکت اون ور بلوار رفتم .
در هایپر رو باز کردم که فروشنده جوان که سنش کمتر از ۲۰ سال میزد با لبخند نگاهم کرد به لبخندش دقت کردم معمولا به لبخند کسی دقت نمیکردم ولی....ولی این لبخند بوی اجبارمیداد ، بوی تموم شدن پاییز، توصیف دیگه ایی به ذهنم نمیرسه ولی فقط میدونم که درکش میکنم.
راهمو به سمت قفسه ها کج کردم که پسر صدام کرد ، برگشتم ، سبد سبز رنگی رو روی میز گذاشت. دوباره لبخند زد و گفت.
+ بار جدید توی قفسه ها گذاشتیم .
به سبد اشاره کرد
+ فقط چند روز از تاریخ مصرفشون گذشته .
چشمم رو از سبد گرفتم و بهش نگاه کردم . دوباره با لبخند مزخرفش ادامه داد
+ می دیدم که میای خوراکی های تاریخ مصرفه گذاشته رو جدا میکنی.
این دفع دیر اومدی برات نگه داشتم . نیازی نیست پول بدی . صبر کن برات بریزمشون تو پلاستیک .
پلاستیک خوراکی هارو ازش گرفتم .
ـ ممنونم
______________
ساعت هفت توی خیابون های که بارون دیشب خیسشون کرده بود پرسه زدم .
باید اعتراف کنم که در عطر بارون احساساتی باارزش هست ، درواقع اونقدر خوبه که میتونی عطرشو به اشراف زاده های گانگنام بفروشی ولی متاسفانه اونا هیچ وقت ارزش معنوی چیزی رو درک نمیکنن .
به ساختمون نما اجری رسیدم ، از درخت های افرای سه گل و بلوط سفید عبور کردم . راستی بهتون گفتم گیاه شناسی میخونم!
با ورودم به محوطه دانشگاه دختری که موهای بلندشو بسته بود با عجله نزدیکم شد. همین طور که نفس نفس میزد با لحنی حرصی گفت : یاا پارک جیمین به خاطر تو از اتوبوس جا موندم .
اروم تر شد و ادامه داد : برو دفتر مدیریت کارت دارن .
ازش تشکر کردم و همین طور که ازش دور میشدم داد زد : یکی طلبت....
"اسانسور خراب است"
اگر بدشانسی یه ادم بود قطعااا من اون ادم من بودم .
درحالی به طبقه پنجم رسیدم که در هر طبقه چند دقیقه ایی میشستم . به سمت دفتر مدیریت حرکت کردم . در زدم .
_بفرمایید
با ورودم به دفتری که نور خورشید روشنش کرده بود ، با مرد چاقی که ممکن بود هر لحظه دکمه پیراهن لباسش پاره بشه روبه رو شدم.
دارم درباره کی حرف میزنم ! کارکتر جدید اقای اوه مردی که برخلاف ظاهرش ، باطن زیبایی داره . اگر بخوام منحرفانه فک کنم اون شوگر ددی خوبی میشه .
+ سلام
با صدای من سرش رو از روی برگه ها بلند کرد.
ـ اوه جیمین خوب شد اومدی . بشین کار مهمی باهات دارم
روی مبل های چرمی و قهوه ایی که پوسیده شده بود نشستم . باید اضافه کنم اون مرد خیلی خسیسه ولی خوش سلیقس .
+ یکی گفت بامن کار دارید
مرد از روی صندلی راحت و کرم رنگش که پشت میز نارنجیش بود بلند شد و دقیقا روی مبل روبه روی من نشست.
ـ جولیا ، دانشجوی سال اول اقتصاده . دختر خوبیه میخوام بعد از گرفتن مدرکش اینجا کار کنه . میخوای اشناتون کنم؟
علاوه بر صفاتی که برای اقای اوه گفتم ، اون خیلی پرحرفه و مثل برنامه های دوست یابی میمونه . میتونم قسم بخورم اگه اون نبود الان ۹۰ درصد کاپل های دانشگاه هم نبودن .

سلام
من همیشه متن های کوتاه نوشتم و خب امیدوارم این فیک مورد قبولتون واقع باشه .
من تو اینستاگرام هم آپ میکنم اینی که اینجا آپ کردم پارت ۱ و ۲ اینستا باهم بود.
و شبتون بخیر باییی

freedom.Paradise.hellWhere stories live. Discover now