Magical friend

1.2K 248 94
                                    

بدون توجه به هشدار های مادرش که با رگه هایی از خنده ترکیب شده بود، سرعت پاهای کوچولوش رو بیشتر کرد و از سرپایینی گذشت.
هر چند که تعادلش رو از دست داد و با صورت روی شن های نرم ساحل فرود اومد.
مادرش با نگرانی سمتش دوید ولی اون بدون اینکه خم به ابرو بیاره، دوباره بلند شد و سمت دریا رفت.
باید بهش حق داد...بعد از ۸سال زندگی اولین بار بود که دریا رو از نزدیک می‌دید، و قلب کوچکش با هیجان بوم بوم میکرد و لب هاش به خنده ای ابدی تزیین شده بود.
جفت پا روی موج های کوچک و کم ارتفاعی که به نواره ساحل کشیده میشد، پرید. آب خنک و زلال به اطراف و لباس هاش پاشید. صدای ذوق زده ای از خودش درآورد و دست هاش رو زیر چانه اش مشت کرد و پاهاش رو تند تند توی آب بکوبید.
_ زیاد جلوی نرو جیمین!
مادرش با نگرانی از دور فریاد زد تا به گوش پسر بچه شیطونش برسه.
_ بزار انرژی شو تخلیه کنه.
پدر جیمین همین طور که کمر همسرش رو بین دست های پهن خودش می گرفت، با لبخند در گوش زن گفت و بوسه ای به موهای بلند سیاه رنگش زد.
_ مترسم دریا پسرم رو ازم بگیره
زن صادقانه اعتراف کرد و مرد، همسرش رو بیشتر توی آغوش خودش کشید و سرش رو روی شانه اش گذاشت.
_ نگران نباش عزیزم. حواسم بهش هست.
دوباره صدای قهقهه های جیمین به گوش آنها رسید و باعث شد با لبخند به پسرک بازیگوش شون نگاه کنند.

.
.
.
.

مرد، جیمینِ خوابیده توی بغلش رو، آهسته روی تخت خواب گذاشت و بعد از کشیدن ملحفه کارتونی روی جسم کوچک پسرش، اتاق رو ترک کرد.
پسرک اون روز اونقدر ورجه وورجه کرده بود که از شدت خستگی خوابش برد.
اون خانواده سه نفره، برای تعطیلات آخر هفته به ویلایی ساحلی رفته بودن تا خاطرات شیرینی برای خودشون رقم بزنند.
و حالا توی اولین روز جیمین به حدی شیطونی و بازی کرده بود و توی آب مانده بود که پوست دست و پاهاش پیر شده بود...
قلتی توی خواب زد و با پاهاش ملحفه رو کنار زد. هوای گرم تابستون بدون توجه به پنکه سقفی که می چرخید، وارد اتاق پسرک شده بود.
جیمین که بخاطر گرما کلافه بود، نقی زد و با چشم های بسته بلند شد. قفسه سینه اش رو خارش داد و بزور چشم هاش رو باز کرد.
سمت پنجره اتاقش رفت و با بی حالی بازش کرد و همون لحظه، باد خنکی که از طرف دریا به سمتش می وزید، و لبخندی از سر لذت روی لب هاش نقاشی شد‌.
با چشم هایی که حالا خواب رو از خودش دور کرده بود، به دریا نگاه کرد و با دیدن شئ نسبتا بزرگی، با کنجکاوی خودش رو لبه پنجره کشید.
اون شئ به آرومی روی سطح آب حرکت میکرد و پوستش بخاطر تابش نور ماه، براق شده بود.
جیمین که از شدت فضولی روی پاهاش بند نمیشد، سریع از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت و به طبقه اول رسید. بی صدا در خانه رو باز کرد و سمت دریا دوید.
وقتی به اندازه کافی به دریا نزدیک شد، ایستاد و موج های سرد پاهاش رو لمس کرد.
با چشم هایی که بخاطر دقت ریز شده بود، به موجود اکلیلی نگاه کرد تا بتونه تشخیص بده اون دقیقا چیه.
با به یاد آوردن حرکتی که پدرش برای جلب کردن توجه سگ ها انجام میداد، لب هاش رو غنچه کرد و سوت زد.
با اولین سوتی که زد، اون موجود تکونی خورد و جیمین با هیجان تو جاش بپر بپر کرد.
دوباره سوت زد و حس کرد که موجود سمتش برگشته...
ایندفعه سعی کرد با ریتم خاصی سوت بزنه.
یک سوت کشیده و یک سوت کوتاه پشت سرش.
فواره ای از پشت اون موجود توی هوا پاشیده شد و باعث شد جیمین لحظه ای سر جاش خشک بشه...
اما چند ثانیه بعد تند تند دست زد و صدای خنده هاش روی موج های آهسته دریا پاشیده شد.
اون موجود که بخاطر سر و صدا و سوت های جیمین ترسیده بود، با شنیدن صدای تبسم معصومانه و قشنگ پسرک، تا حد امکان نزدیک ساحل شد و سعی کرد با چشم های آبی رنگش اون بچه کوچولویی که داشت توی ساحل میخندید رو نگاه کنه.
از خوشحالی بچه، ذوقی کرد و با شادی بار دیگه آبی رو با فشار از سوراخ بینی اش که روی سرش بود، به بیرون پاشید.
جیمین ساکت شد و با دیدن دوباره اون فواره، بار دیگه با هیجان خندید و سمت اون موجود بامزه و باحال رفت.
نهنگ که هیچ خطری از سمت پسرک احساس نمیکرد، اجازه داد جیمین بهش نزدیک تر بشه و خودش تا جایی که میتونست به سمتش رفت.
از اونجایی که هنوز یک نهنگ بالغ نشده بود و بدنش نسبت به بقیه همنوعانش کوچک تر بود، راحت تونست خودش رو نزدیک ساحل بکشه.
آب تا سینه جیمین رسیده بود و فقط چند قدم دیگه لازم بود که به اون موجود با پوست براق برسه.
نهنگ که نزدیکی پسر رو حس کرده بود، ثابت ماند تا موج هایی که بخاطر حرکت کردنش ایجاد میشد، پسرک رو با خودش نبرد.
جیمین با لبخند پهنی دستش رو سمت پوزه نهنگ دراز کرد و با احتیاط پوست نمدار و ضخیمش رو نوازش کرد.
نهنگ که گرمای پوست پسرک رو حس کرده بود، صدایی از سر لذت از خودش تولید کرد و جیمین با ترس عقب کشید....
اما وقتی حرکتی از طرف اون موجود گنده دریافت نکرد، با خیالی راحت دوباره دستش رو روی پوست نهنگ گذاشت.
جیمین که حسابی از موجود اکلیلی خوشش اومده بود، با ذوق بغلش کرد و گونه اش رو به پوزه اش مالید.
پاره های ابر مسیر رو برای ماه باز کردن تا نورش رو به نهنگ تنها و پسرک بازیگوش بتاباند.
لحظه ای بعد نهنگ زیر نور نقره ای رنگ ماه، از پوسته حیوانی اش خارج شد و دست هاش رو دور جیمین که همچنان بغلش کرده بود، حلقه کرد.
جیمین که دست هایی رو دورش احساس کرده بود، با تردید عقب کشید و با دیدن پسر بچه ای که حدس میزد از خودش بزرگ تر باشه، با تعجب چند بار پلک زد.
با دقت به پوست نمدار و سفید پسر نگاه کرد. توجهش به موهای سیاه رنگش که زیر نور ماه آبی شده بود و تار های اکلیلی لا به لایش بود، جلب شد.
با اشتیاق دستش رو بلند کرد تا موهای قشنگ اون پسر رو ناز کنه.
پسر بزرگتر که نگاهش روی دست جیمین خشک شده بود، کمی سرش رو خم کرد تا پسرک قد کوتاه بتونه موهاش رو لمس کنه.
انگشت های تپل و کوچولوی جیمین بین تار های مخملی پسر دریایی رفت و باعث شد با حس نرمی موهاش با لذت صدای کیوتی از خودش تولید کنه. پسر بزرگتر که از اون صدا خوشش اومده بود لبخند لثه ای زد و سعی کرد به جیمین بگه تا بار دیگه اون صدا رو خلق کنه. ولی اون بلند نبود به زبان انسان ها حرف بزنه.....یا میشد گفت یادش رفته بود....
جیمین با گیجی به حرکت لب های پسر که مثل ماهی باز و بسته میشد نگاه کرد و پرسید:
_ چیزی میخوای بگی؟
پسر با کنجکاوی به حرکت لب های قلوه ای جیمین نگاه کرد و سعی کرد تکرارش کنه.
_ بگی؟
بلخره تونست از حنجره ای که سالیان سال بود، بی استفاده مانده بود، صدایی ایجاد کنه.
جیمین با مهربونی موهای پسر بزرگتر رو نوازش کرد و گفت:
_ چی بگی؟
_ ص..صدا..؟
_ صدای چی؟
پسر دریایی به فکر فرو رفت تا توی گنجینه لغاتش، کلمه درست رو پیدا کنه. ولی نتونست. در نتیجه با ناراحتی لب های باریک و صورتی رنگش آویزون شد و جیمین با نگرانی بدن بزرگترِ پسر رو بغل کرد.
_ عیبی نداره...عیبی نداره
_ نمی...دونم...
_ اشکالی نداره
جیمین دست دوست دریایی اش رو گرفت و سمت ساحل کشید. بخاطر زمان نسبتا طولانی که توی آب مانده بود، سردش شده بود.
با پسر روی ماسه های نرم ساحل نشست و پرسید:
_ اسمت چیه؟
_ اسم...؟
پسر با خودش تکرار کرد تا معنی اون کلمه رو به یاد بیاره. با فهمیدن معنی اون کلمه با لبخند سعی کرد اسم خودش رو تلفظ کنه:
_ یو...یونگی...
جیمین لبخند گنده ای زد و گفت:
_ اسم من جیمینه
یونگی با لبخند سری تکون داد. جیمین با مهربونی و علاقه ای که به یونگی ورزیده بود، باعث شد پسرک به خود واقعی اش برگرده...هرچند کوتاه....ولی همین هم برای یونگی غنیمت بود!
_ از الان ما دوست های همدیگه هستیم
_ ...دو..ست؟
_ آره
جیمین با شور و شوق تایید کرد و کمی تو جاش وول خورد.
اون همین الان یک دوست جادویی پیدا کرده بود!
دوستی که چشم هایی هم رنگ دریا داشت و موهاش اکلیلی بودن! در ضمن میتونست توی کسری از ثانیه به موجودی گنده و براق که از خودش آب می پاشید تبدیل بشه!
خمیازه ای کشید که یونگی با کنجکاوی نگاهش کرد.
_ من باید برم بخوابم. فردا بیا با هم بازی کنیم
جیمین در حالی که چشم هاش رو می مالید، گفت و یونگی رو بغل کرد تا به اتاقش بره و برای چند ساعت بخوابه.
یونگی که با تشخیص کلمات "من باید برم" غمگین شده بود، سعی کرد بغضش رو فرو بفرسته. دوست جدیدش که تازه باهاش آشنا شده بود، داشت ترکش میکرد و این یعنی یونگی دوباره باید بدن بزرگ و سنگین نهنگ رو تحمل میکرد.
جیمین با دیدن صورت ناراحت پسر دریایی، لبخند اطمینان بخشی بهش زد و گفت:
_ فردا میام. تو هم برو بخواب. شب بخیر.
پس دوست کوچولوش فردا پیشش می اومد؟ چهره گرفته اش، رنگ شادی به خودش گرفت و سری تکون داد.
جیمین بلند شد و سمت ویلا شون رفت‌ و وسط راه برای یونگی که همچنان نشسته بود و نگاهش میکرد، دست تکون داد.
با رفتن پسرک، یونگی با غمی که روی سینه اش سنگینی میکرد، سمت دریا رفت و وقتی به اندازه کافی دور شد، دوباره باله و دمش رو بدست آورد و به همون نهنگ آبی رنگ تبدیل شد....

.
.
.
.

یونگی بار دیگه روی آب اومد تا به خونه ویلایی که با فاصله تقریبا زیادی از ساحل ساخته شده بود، نگاه کنه.
چند ساعتی میشد که منتظر دوست کوچولوش بود. ولی هرچقدر که صبر میکرد، خبری از اون پسرک ریز جثه نمیشد.
حتی چراغ های ویلا یکبار هم روشن نشد، جوری که انگار هیچکس داخل خونه سکونت نداشت....
نمیخواست اجازه بده ناامیدی برای بار هزارم روحیه اش رو مثل برگ خشکی بین مشت اش خورد کنه. ولی کم کم داشت باور میکرد که دوست کوچولوش رهاش کرده و دیگه قرار نیست اون پسرک بامزه رو ببینه.
با ناراحتی صدایی از خودش تولید کرد و دوباره زیر آب رفت.
بازم تنها شده بود و قرار بود تمام عمرش رو توی بدن یک نهنگ سپری کنه.
به شدت از دست پسرک دلخور بود. اون گفته بود که فردا میاد تا با هم بازی کنن...ولی نیومد....
دلش میخواست تا روشنایی هوا و حتی بعدش، روی سطح آب شناور بمونه تا شکارچی ها با نیزه های ترسناک شون، زخمیش کنن و بعد روغنش رو بگیرن و بکشنش......
هرچند که می دونست جرئت این کارو نداره، پس ترجیح داد در اعماق دریا باقی بمونه یا حتی اشک بریزه....

🐋🌊🐋🌊🐋🌊🐋🌊🐋🌊🐋


بلو رایتر💙🦋
ایده اش یهویی رسید به ذهنم و اونقدراهم فیک پیچیده و عجیبی نیست. روند آروم و تقریبا اکلیلی داره:>
امیدوارم ازش لذت ببرید و ارزش نگاه و زمان باارزش تون رو داشته باشه.

نظر هاتون رو باهام در میون بزارید؛)♡

جیرینگ جیرینگ👇⭐

Break my spell [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now