تقریبا چند روزی از اومدن پسرک اسپانیایی به خونه تهیونگ گذشته بود
خونه تهیونگ اکثر اوقات کثیف و بهم ریخته بود
اتاقش شلوغ و کاغذا های پرونده ها از هم جدا یه گوشه افتاده بودن
کمیسر جوان هیچوقت توی خونه غذا نمیخورد یا یک شام معمولی وینستون چرچیل میخورد
یا شاید بعضی روز هارو با دو وعده سر میکرداین رسمن زندگی تهیونگ بود یه روال همیشگی البته تا قبل جونگکوک
جونگکوک به کوچیک ترین قسمت خونه هم رحم نکرده بود و تا میتونست آشفته بازار کمیسر جوان دو تمیز کرده بود
وعده های غذایی از صبحانه تا شام توسط جونگکوک تنظیم شده بود
کتاب های تهیونگ که مدت ها بود خاک میخورد بالاخره روی تمیز دیده بود و مرتب توی قفسه چیده شده بودوقت شام بود که جونگکوک تصمیم گرفته بود برای تهیونگ غذا هایی درست کنه تا غلات داشته باشه
میز غذا با اراسته ترین حالت ممکن چیده شده بود
از طرفی اون ور تهیونگ که با بهت نگاهی به اتاق تمیزش میکرد و برای خودش تاسف میخورد ایستاده بود
کمیسر با صدای قدمای پسر کوچیکتر به خودش اومد و سرشو سمت جونگکوک برگردوند
+موسیو کیم
مرد در کمد کتاب خونه رو بست و سمت جونگکوک برگشت
جونگکوک تا قبل اینکه یاد بگیره به تهیونگ بگه موسیو تقریبا هروقت میخواست صداش کنه میگفت
"چیز...ببخشید"تهیونگ سمت کمیسر برگشت و با اشتیاق نگاهی به پسر کرد
-بله؟
+حقیقتش میخواستم برای شام براتون شراب بیارم ولی...من نمیدونم سلیقتون چیه
تهیونگ که حالا یاد خانواده افتاده بود که سر غذا اکثرا شراب سرخ میاوردن و بین غذا خوردن کمی شراب مینوشیدن و بحث میکردن
کمیسر لبخندی به پسرک زد و اشاره ای به پسر کرد تا حرکت کنه
-برو خودم شراب میارمجونگکوک لبخندی زد و با سمت میز قدمای بلندی برداشت
کمیسر لبخندی به پسر زد و دستشو توی جفت جیبش برد
پشت پسر راه افتاد و سمت بار کوچیک کنار اشپزخونه رفت
مقابل کمد ها وایساد و در کمدی رو باز کرد
مرد چشماشو میچرخوند و برای خودش هومی کشید
جونگکوک دوتا لیوان گیلاس خوری رو روی میز گذاشت و پشت تهیونگ ایستاد
کمیسر بالاخره شرابی رو انتخاب کرد و در کمدک رو بستظرفه لازانیا رو مقابل تهیونگ گذاشت و دستشو روی کمرش گذاشت
+این یکی از غذا های اسپانیاییه که مامانم زیاد درست میکرد...من همونجوری که شما دوست دارید براتون غذا درست کردم چون شما از فلفل خوشتون نمیاد
تهیونگ با دقت به حرفای جونگکوک گوش میداد و به تیکه اخر حرف جونگکوک کوتاه خندید
یادش بود وقتی جونگکوک برای اولین بار میخواست غذا درست کنه غذا رو به شدت تند کرده بود و تهیونگ حتی نمیتونست تندیشو تحمل کنه ولی بخواطر پسر غذا رو خورد
ولی خب نقشش اونقدر کار نکرد و وسط غذا حال کمیسر بد شدکمیسر اشاره ای به صندلی جلوی خودش کرد و لبخند گرمی زد
-بشین
جونگکوک میزو عقب کشید و پشت میز نشست
کارد غذا خوری رو مقابل تهیونگ گرفت و اجازه داد اول تهیونگ بخوره
مرد بزرگتر کارد رو از جونگکوک گرفت و با تردید کمی از لازانیا رو توی ظرفش گذاشت
کارد و چنگالو توی مشتش گرفت و نفسشو بیرون داد
جونگکوک با نگاهش حرکات عجیب تهیونگو دنبال میکرد و منتظر مونده بود تا تهیونگ کمی از غذا رو بخوره
کمیسد بالاخره تیکه ای از ماکارونی رو جدا کرد و همراه مواد لازانیا توی دهنش برد
با گاز اول سوالی توی ذهنش اومد
چرا این غذا انقدر دلپذیره؟هردو مرد با ارامش غذا میخوردن و بین غذا خوردن باهم هم کلام میشدن
-این واقعا بهترین غذای عمرم بود جونگکوک...ازت ممنونم
پسر که خجالت کشیده بود دستی رو سرش کشید و سرشو انداخت پایین
+چیزی نبود که...من ممنونم که منو نجات دادی
تهیونگ که متوجه خجالت پسر شد گوشه لبشو بالا کشید و دستشو لای موهای پسر برد
موهای جونگکوک رو بهم زد و با انگشتاش تار موهای جونگکوک رو نوازش کرد
بعد از چند ثانیه هردو متعجب نگاهی بهم کردن
تهیونگ حتی ذره ای از شراب رو نخورده بود ولی حرکاتش کاملا از کنترل خارج شده بودکمیسر با سرعت دستشو عقب کشید و صداشو صاف کرد
اصلا متوجه صمیمیت یهوییش با پسرک جلوش نشده بود
با صدایی که از ته چاه میومد و شروع کرد به عذرخواهی کردن
تصوری از واکنش جونگکوک نداشت پس فقط نگاهشو به ظرف داد
هین درگیری مغزیش صدای خنده های ریزی رو شندید
صدای خندش اصلا بلند نبود ولی به قدری برای کمیسر گوش نواز بود که با تعجب سرشو بالا اورد
+اشکالی نداره موسیو کیم من به شما اعتماد دارم
تهیونگ که متعجب از واکنش جونگکوک چشماشو گرد کرده بود مشتاشو از هم باز کردغذا تموم شده بود و کمیسر برای کمی خودنمایی مشغول ظرف شستن بود و پسرک کمی از شراب باقی مونده توی لیوانشو سرکشید
-جونگکوک ازت میخام شروع کنی زبان فرانسویی یاد بگیری
پسر سرشو بالا اورد و زبونشو به گوشت گونش فشار داد
+من قرار نیست اینجا بمونم خانوادم قول دادن بیان دنبالم
کمیسر با حرف جونگکوک دقیقه ای متوقف شده
سرشو پایین گرفت و غمی روی دلش نشست که حتی برای خودشم عجیب بود
بی دلیل بود اما نمیخواست اون پسر برگرده به اسپانیا
به خودش اومد و پشتش رو صاف کرد
چهرش به حالت خنثی برگشت و با شدت چنگی به ظرف زیر دستش زد
-بهرحال تو باید یاد بگیری...اگه من روزی نبودم اینجا میخوای چیکار کنی؟جونگکوک سرشو پایین گرفت و زیر نگاهی به تهیونگ کرد
+ولی اخه...
مرد با شدت ظرفو توی سینک رها کرد و سرشو سمت جونگکوک برگردوند
صدایی که ظرف چینی ایجاد کرد دلهوره ای توی تن جونگکوک انداخت و پرشی به عقب کرد
-همینی که گفتم جونگکوک...برگرد به اتاقت
صدای کمیسر بلند بود و نگاه مرد فورانی از عصبانیت
پسر کوچیک تر با تمام ناراحتی و دلخوردی از روی میز بلند شد و سمت اتاق مهمون دویید
جونگکوک درو پشتش محکم بست و تکیه ای به در داد
ناراحت بود...خیلی
اون از دست پیرمرد راحت شده بود ولی هنوز از پرخاش کردن میترسید
با شدت قطره اشکی ریز و مچشو هربار با تمام فشار زیر چشمش میکشید
-عذرمیخامساعت تقریبا دو بامداد بود و تن و وجود بی قرار تهیونگ مقابل در
مرد بزرگ دستی روی در کشید و نفسشو با شدت بیرون داد
-خودمم هنوز دلیلی ندارم برای اینکه مجبورت کنم توی پاریس بمونی ولی قول میدم به زودی دلیلی پیدا کنم تا مجبورت کنم...تحملم کنی----
محربا
اینم پارت جدید امیدوارم خوشتون اومده باشه
و اینکه لطفا فلاپ نکن فیک رو من برای شما مینویسم و انتظار دارم ووت و کامنت بزارید برام
دوستون دارم و تا پارت بعدی
KAMU SEDANG MEMBACA
Bianco
Fiksi Sejarahتهیونگ ژنرال اهل فرانسه چطور به یک پسر اسپانیایی بی پناه دلدادی؟ تویی کُلتت حرف اولو میزد چطور رام چشمای گرد یک پسر بچه شدی؟ چطوری شد که خونه تیره و تاریک قلبت شده بهشت سفید رنگی که یک ژنرال و نوازده پیانو معجزه سفیدت رو ببین که چجوری قلبتو توی صندو...