خائن.

51 15 8
                                    

هرچقدر که شب سرد تر میشه؛ بیشتر دوست دارم که راه برم.

تلاش برای دور موندن از اون مکان سخته. دریا خروشان شده.
قلب راه رو پیدا میکنه. قلب راهش رو پیدا میکنه و اون کمک نخواست.
دریا خروشان شده و من بیشتر دوست دارم که راه برم، و اون این رو دوست نداشت.

صبح تقریباً کامل شده بود.
اشک هایی که میریختن. چند ساعت یا چند هفته مهم نیست. هردو به یک اندازه غمگین بودیم. دقیقاً همون موقع‌ها بود که شروع به شکستن کردم و تو میدونستی.
همون موقع‌ها بود که حس میکردم دارم سقوط میکنم، پس قلبم رو دو دستی چسبیدم.
راهم رو کشیدم و رفتم.

کلماتت تنها چیزهایی‌ان که وقتی که شب سردتر میشه، و وقتی که دریا خروشان تر میشه اونجان.
" ببخشید که دیدمت خورشیدم.
ببخشید که باهات ملاقات کردم زین.
ببخشید که دیدمت عزیزم.
ببخشید که رهات کردم."

و نمیتونم به این فکر کنم که اون پسر، همون آغوشی بود که من رو از دریا گرفت.
وقتی که اسمم رو گفتم و تو از سرخ شدنم خندیدی و میدونیم که تو هیچوقت زی صدام نکردی.
با اینکه ازت بزرگتر بودم اما منو روی کولت سوار میکردی و باهم توی آب میرفتیم و تو با عضلات بزرگه دست هات بدنم رو میگرفتی تا توی آب فرود نیام چون من یه بچه گربم.
وقتی که اعتراف کردی که عاشقمی و پژواک صدات هنوز توی گوشم میپیچه و من فقط میتونستم به این فکر کنم که بی نهایت دوستت دارم.
هفته ها و شاید ماه ها میگفتم که نه.
تو آغوشی بودی که سال ها توش زندگی کردم، تو لبخندی بودی که نجاتم میداد، از دوباره و از دوباره.
طول روز فکر میکردم که کی زمانش میرسه و شب ها وقتی که به خواب می رفتی؛ تو کوه من بودی. بهت نگاه میکردم و تو دستم رو محکم تر نگه میداشتی و زمان متوقف میشد.
لبخند میزدی و چشم‌هات خط میشد و سایه‌ی حرف اول اسمم روی بینیت و ماه‌گرفتگی کوچک گردنت فقط میتونست کاری کنه که به این فکر کنم، بی‌نهایت دوستت دارم و زمان متوقف میشد.

زمان ظالم بود و ما این رو میدونستیم چون زمان برای همه ظالمه.

صبح تقریباً کامل شده بود.
اشک هایی که میریختن. چند ساعت یا چند هفته مهم نیست. هردو به یک اندازه غمگین بودیم. دقیقاً همون موقع‌ها بود که شروع به شکستن کردم و تو میدونستی.
همون موقع ها بود که حس میکردم که دارم سقوط میکنم، پس قلبم رو دو دستی چسبیدم.
راهم رو کشیدم و رفتم.
به امتداد ساحل رفتم درحالی که بند کفش‌هام باز بود.
درحالی که چشم هامون قرمز بود و همه میتونستن ببینن که گریه کردیم.
همونجا ایستادی و اشک ریختی و کلماتت تنها چیزهایی بودن که داشتی :
"‌ببخشید که دیدمت خورشیدم.
ببخشید که رهات کردم زین."
تو نگاه کردی تا وقتی که رفتم.
سوار ماشین شدم و کلماتت تنها چیزهایی بودن که می‌شنیدم.
" یه لطفی کن و بزن دماغم رو بشکون.
یا لطف کن و بگو برم گمشم، اما لطفاً هیچی نپرس!"
کنجکاوی بار سنگینی شد و زمان برای همه ظالمه.

دست تکون دادم پس قلبم رو با یک دست چسبیدم.
ماشین از تپه بالا رفت و پشت برآمدگی ناپدید شد. از همه بپرس، همه همین رو میگن که دقیقاً همون موقع‌هاست که شروع به شکستن کردم...

تلاش کردم تا خودم رو از اون مکان دور کنم ولی قلب راه رو پیدا میکنه.
انگار که بازو‌هاش قلاب شدن و گیرشون انداخته به بدنم و تمام خواب‌هام پر از اونه.
و هر روز سرد میشه؛ و هر شب سرد تر.

کنجکاوی بار سنگینی شده. خیلی سنگین برای باور کردن. خیلی سنگین برای نگه داشتن تا جایی که مجبورت میکنه تا سرد بشی.
و تو حتی نتونستی خودت رو نجات بدی...

*******

پایان

Nil.

Curiosity [Z.M]Where stories live. Discover now