عصر شده بود و خورشیدی که با ناراحتی داشت باهام خداحافظی میکرد و پشت کوهای عظیم ناپدید میشد رو دید میزدم که با صدای پای کسی سرمو برگردوندم. پدرم پشت سرم همراه با شرابی که در جام طلایی ریخته شده بود ایستاده بود. ثانیه ای باهاش چشم تو چشم شدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به آهان خورشیدی که حالا رفته بود دادم.
این مدت همش به اون قضیه ای که تازه متوجه شده بودم فکر میکردم. برادرم... برادر بزرگ تر از خودم که دیگه پیش ما نبود. همین دیروز بود که صحبت یکی از اقواممون که خیلی وقت بود ندیده بودیمش البته به قول مادرم.. من حتی فکر نمیکردم اون یارو همراه با اون زنی که ترسناک نگاه میکرد یکی از اقواممون باشن.
__
فلش بک
یک روز قبلزنگ در عمارت بزرگ به صدا در اومد و همه خدمتکار ها به صف ایستاده و آماده به خدمت بودن.
آقای جئون قدمی به سمت در بزرگ طلایی رنگ برداشت.
جیمین با تعجب نگاه میکرد. تا حالا پدر و مادرش اون رو به سالن مهمان ها نیاورده بودند. پدرش گفته بود سال هاست کسی به اون سالن نرفته و الان ...
یک مهمون که مثل اینکه خیلی برای مامان و باباش مهم بودن
یک مهمون که مثل اینکه خیلی برای مامان و باباش مهم بودن حالا قراره بیان اینجا...جالبه
کنجکاوی من باعث شده بود با دقت به صحنه نگاه کنم. با ورود زن و مرد قدبلندی که از در رد شدند و با دیدن پدر و مادرم خوشحال شدند چشمامو ریز کردم.
بوی فرمون هاشون نشون میداد که چقدر آنها پولدار و قدرتمند هستن. هر چند من از فرمون اون زن خوشم نیومد ولی با دیدن اینکه کسی دستشو جلوم گرفته به خودم آمدم و صورت خوش تراش اون زن رو دیدم. دستشو گرفتم و لبخند محوی زدم. بعد از خوش آمد گویی و کلی حرف زدن درباره خاطرات ما حالا دور آن میز بزرگ سالن نشسته بودیم و منتظر غذا بودیم.
با اشتیاق گوش میدادم به حرفاشون البته خاطرات خیلی قشنگی هم نداشتن من فقط کنجکاو بودم که اینا چرا برای پدر و مادرم مهمند..از زبان نویسنده
آقای مین همانطور که نشسته بود و داشت به خاطرات کوچکی که از بچه هایش ( یونگی پسرش و دخترش سویون ) به جا مانده بود را برای خانواده جئون تعریف میکرد نگاه همسرش را بر روی پسر آقای جئون دید..
لبخندی زد و به جیمین خیره شد.
_اسمت جیمین بود نه؟
جیمین با چشمای گرد شده به مردی که اون رو صدا کرده بود خیره شد.
_بل..ه بله
_فکر کنم تو منو نشناسی نه؟ خوب از وقتی که به دنیا اومدی من و همسرم رو ندیدی درست میگم آقای جیمین؟_بله همونطور که خودتون گفتید من شما رو تا حالا ندیدم
_خوب خوب.... من مین چانگسون هستم و همسرم پارک دایون
_اوه خوشبختم منم جئون جیمین هستم تک پسر آقای جئون
با شنیدن حرف جیمین لبخندی زد و با خودش فکر کرد( واو مثل اینکه آقای جئون و خانم جئون هیچی از جونگ کوک بهش نگفتن؟ بحث جالب شد..)
آقای پارک تا خواست چیزی بگه همسرش وسط حرفش پرید.
YOU ARE READING
Blue Castle
Werewolf#Fantasy #Omegaverse #Romance #mperg #smut خاندان جئون تشنه قدرت بودند اونقدر که میتوانستند پسر الفاشون رو قربانی بکنن.... ~ _تهیونگ تو نمیتونی یک بار هم که شده آدم باشی و دردسر برای خودت درست نکنی؟ تهیونگ اینا رو بیخیال بیا کنارم بشین یک اتفاقی اف...