یکی از ابرو هامو بالا انداختم و به اون پسری که روی مبل توی خودش جمع شده بود نگاهی کردم.
با یاد آوری اینکه اون جفتمه اخمی کردم و بهش خیره شدم. یعنی اون جوری آسیب دیده که نفهمیده من جفتشم؟
قدمی به طرفش برداشتم و کنارش روی مبل نشستم. آلبالی با ذوق و شوقی که داشت شیر توت فرنگی که درست کرده بود و همراه با کوکی هایی که هر هفته می پختشون رو برای اون کوچولو کیوت آورد .
سرفه ای کردم و با چشمای ریز شده بهش خیره شدم. با ندین توجه ای ازش متعجب به آلبالی نگاهی کردم. آلبالی که با ذوق به موهای آبی اون پسر خیره شد بود و خودشو کنترل میکرد که به موهای نرم و خوشگل اون پسر دست نزنه.
دستمو به سمت اون پسر دراز کردم و روی بازوش گذاشتم. اروم تکونی بهش دادم و منتظر توجه از اون بچه شدم.
_هی؟!
با ندیدن توجه دیگه ای اخمی کردم و بهش نزدیک شدم. سرمو به سرش نزدیک کردم و سعی در دیدن چشمای اون پسر داشتم که یکهو سرشو کمی بالا آورد و با چشمای مشکیش بهم خیره شد. متعجب شدم و به سرعت ازش فاصله گرفتم._هی نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
_ (جیغغغغغغغغ)میشه به موهات دست بزنممم؟
با شنیدن صدای جیغ بلند آلبالی ترسیده به سمت برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم.
اون پسر که تازه داشت خجالتشو کنار میزاشت و با دستاش بازی میکرد خیلی بانمک بود. واقعا من همچین جفت خوشگل و کیوتی دارم؟!
(چه زود پا دادی بچه)
چشم غره ای برای گرگ درونم رفتم و سعی کردم جوابش رو بدم._اوهوم
_عررررررر موهاشو...
دست از فکر کردن و کل کل کردن با گرگم برداشتم و با شنیدن جواب مثبت اون پسر به اون دو نفر نگاهی انداختم.
_________________
_وای لونا دیدی چقدر اون هیبرید پرنده کیوت بود؟ ذوقشو دیدی؟ همش دستاش تو موهام بود وایی
(-تهیونگ به خدا من اگه جات بودم یک چک نثارش میکردم.)
_وات د فاک لونا ... این همه مدت غیب شده بودی و منو تنها گذاشتی حالا که اومدی اعصابم نداری.
(-ایش تهیونگ...خودتو جای من بزار. نمیتونم با گرگ های جدید کنار بیام.)
_ولی این گرگ نیست..
(-تهیونگ من صدمه دیدم باهام بحث نکن.)
_هی مو آبی.
با شنیدن صدای اون هیبرید سریع سرمو بالا آوردم و دست از سر گرگ بی ادبم برداشتم.
_عام.. جانم؟
_همش توی خودتی و انگار داری با خودت حرف میزنی. من خار دارم ؟! راستی تو اسمت رو بهم نگفتی؟
وایی حواسم به اینکه این کیوتی جلومه نبود. با یاد آوردن اینکه اسمم رو به اون کوچولو نگفتم لبخندی زدم و با انرژی شروع به صحبت باهاش کردم.
_عامم آلبالی بودی نه؟! خوب.... اسم من تهیونگه
_وحی...از آشنایی باهات خوش...
_آلبالیییییییییی
با شنیدن داد فردی توی جام پریدم. یکی نیست بهش بگه اروم تر داد بزنه...
_______________
آلبالی با شنیدن صدای هیونگش لبخندی به تهیونگ زد و به سرعت از سر جاش بلند شد. همونطور که قدم هاشو به طرف هیونگش برمیداشت نگاهی به دست های پر جونگ کوک انداخت. هیونگش هیچوقت به خرید نمیرفت.
شاید اونا توی جنگل زندگی میکردن ولی کوک توی یک روستای نزدیک به جنگل کار پیدا کرده بود و مدتی اونجا کار میکرد ولی اون هیچوقت به یاد نیاورده بود که هیونگش به شهر بره و از اون مغازه های بزرگ رنگی رنگی خوراکی و مواد غذایی بخره.. کسی که همیشه خرید میکرد خودش بود و این کمی عجیب بود.
_ آلبالی؟!آلبالی از توی شوکی که رفته بود بیرون اومد و دست جونگ کوک پلاستیک های خوراکی ها رو گرفت.
تهیونگ با بو کشیدن فرمون متوجه شد که آلفایی که با آلبالی زندگی میکرده به خونه برگشته. سعی کرد خودشو عادی جلوه بده و از ترسی که با دیدن اون آلفا به جونش می افته جلوگیری کنه. تهیونگ که هر لحظه نزدیک تر شدن اون فرد رو به خودش حس میکرد سعی کرد حواس خودش رو پرت کنه. تهیونگ با به یاد آوردن کیونگ هیونگش ناراحتی کل وجودش رو در بر گرفت و باعث شد فرمون هاش کمی تلخ بشه.
_سلام....
___________
گیلی گیلی بالاخره پارت جدید رو گذاشتم
ببخشید که دیر شد و کم بود قول میدم زود زود آپ کنم :) امیدوارم املیاتون رو بخشیده باشید بوس رو لپ همتون خیلی خیلی دوستتون دارم.
از این به بعد هر هفته پنجشنبه اپ داریم 🎉🎉
منتظر ووت و کامنت های پشمالوتون هستم.
YOU ARE READING
Blue Castle
Werewolf#Fantasy #Omegaverse #Romance #mperg #smut خاندان جئون تشنه قدرت بودند اونقدر که میتوانستند پسر الفاشون رو قربانی بکنن.... ~ _تهیونگ تو نمیتونی یک بار هم که شده آدم باشی و دردسر برای خودت درست نکنی؟ تهیونگ اینا رو بیخیال بیا کنارم بشین یک اتفاقی اف...