بهت گفتم کلمه بگو....
یه موضوع بهم بگو تا بنویسم و تو گفتی..... درد....
قشنگه... نه؟!
شاید فک کنی آدم نرمال نیستم ولی بر خلاف عامه مردم....
درد و دوست دارم....
بر خلاف عامه مردم که ازش فرارین من بغلش میکنم و بهش عشق میورزم....
عجیبه....
یا شایدم نه ...
ولی میدونی....
درد به نظرم لذت بخش ترین حس دنیاس....
چون حتی تو شیرین ترین و مقدس ترین احساسات هم ریشه دوونده.... تو عشق.....
آره.....
درد....
چیزی گه این روزا گریبان زندگی هممونو گرفته.....
یه جوری طنابِ شو دور گلومون گذاشته که نه میمیریم و نه به زندگی عادی برمیگردیم.....
درد به اندازه شب هایی که تو آسمون میشینی بارون شهابا
رو میبینی قشنگه....
به اندازه بردن تو مسابقه ای که تهش دستات یا شاید پاهات دیگه حرکت نمیکنن از اون حجم از فشاری که به عضلاتت آوردی هیجان انگیز و خاطر انگیزه.....
درد یعنی فلسفه اشک هایی که قطره ایست در نگاه اول اما در پَسَش آقیانوس هایی نهفته ....
درد یعنی لحظه خداحافظی از یه آدم عزیز تو زندگیت .....
فک کنم حتی با تصور کردن اینکه دیگه اون آدمو نمیبینی حس کنی حجم درد قلبتو تو اون آخرین بغل کردنش قبل رفتن به اونور گیت.....
یعنی با بدنی که سوخته و پوستی که متورم شده بخوای به همزادت کمک کنی و اون درد استخوان سوزشو به جون بخری تا شاید...
لحظه ای.... آنی.....
بیشتر به صحبت در بَرش بگذرد......
یعنی گذراندن یک روز برفی در حوالی قدم زدن با همراهان همیشگیت
دوست هایی که وسعت بودنشان را با هیچ کلامی نتوان توصیف کرد ولی حیف که تمام این ها آرزو هایی است در وهم خیال در ذهنت.... :)