همه میگویند مردن یعنی روح از بدن جدا شود و در اعماق آسمان های دور دست، در افق محو شود اما عقیده من چیزی خلاف این را به تصویر می کشد....
اندیشه من به تصویر میکشد روزی هزار بار شنیدن صدای شکستن قلبت را،صدای داد بلندی را که گوش را میخراشد از وسعت بلندیش، صدایی که بی وقفه در گوشت می آوازد درد را.... و اقیانوس ها اشک جمع شده در پشت پلک هایت که گاهی طوفانی میشکند سد مقابلش را و رود هایی به وسعت حرف هایی نا گفته بر گونه هایت جاری می شود.... . ناقوص مرگت هم میشود صدای پای رفتن آنهایی که روزی تنها انگیزه ادامه زندگیت بودند و حال تنهایی را برایت برگزیدند و بی ملاحظه در سخت ترین لحظات زندگیت تو را به دست فراموشی در خیال سپردند....
حال سوال من این است: در دیاری که شما در آن زندگی میکنید؛گاهی شب می شود؟ گمان میکنم نمیدانی کدام شب هارا میگویم...! :)
همان شب هایی را میگویم که تاریکی همه دنیا را تسخیر کرده و در ظلمات سلول تنهاییت که نامش را اتاق برگزیدی،تنها برق اشک هایت نمایان است.همان شب هایی که بی خواب می شوی؛ قلبت تا مرز خفه شدن قدم بر میدارد از تجمع حرف هایی که تو آنها را به او رسانده ای و او قول داده بود راز نگه دار باشد اما تو فراموش کرده بودی که او تنها حفره ایست کوچک که هر چقدر هم تلاش کند نمیتواند تمام حرف هایت را درون خودش جای دهد و گاهی اوقات سرازیر می شود حرف هایت و آنهارا پمپاژ میکند به همان جایی که به آن تعلق دارند. حرف هایت جایی بین گلویت گیر میکنند و هر چه میگذرد تجمع آنها بیشتر می شود؛ناگهان با تکه تکه شدن قلبت از زور فشار؛ آنها هم طاقشان طاق میشود و گلویت را بیخ تا بیخ میبرند و این میشود آغاز یک تراژدی مرگ دیگر.... :)اندیشه من هر کدام از این شب هارا هزاران بار مرگ می پندارد و تو هنوز من را در دیوانه ترین حالت ممکن شاد میبینی 🙃
written by me🌱