سرکلاس بودیم که معلم طراحیمون گرم صحبت شد:
معلم:«خوب بچه ها مدرستون یه مسابقه ی بزرگ طراحی براتون تدارک دیده،این مسابقه خیلی مهمه و از طرفی هم خیلی به نفعتونه،چون اگه کسی برنده بشه،احتمالش زیاده که از طرف مدرسه جهانی بشه و اینا،پس فکراتونو خوب بکنید و سعی کنید شرکت کنید این یه فرصت طلاییه برا همتون»من تو فکر فرو رفتم و رو به جیهیو گفتم:«جیهیو،به نظرت من شرکت کنم؟!من طراحیام خیلی خوبه مطمئنم اگه شرکت کنم احتمال برنده شدنم زیاده»
معلم گفت:«کسایی که میخوان شرکت کنند اسامیشون رو به من بدن تا به دفتر بدم و اسمشون در مسابقه نوشته بشه»
جیهیو رو به من گفت:«خودت میدونی،طراحیای توهم خیلی خوشگل و حرفه ایه،به نظر من شرکت کنی هم ضرر نمیکنی»رو بهش بالبخند گفتم:«باشه پس من برم اسممو بدم»
جیهیو بالبخند کوچیکی گفت:«باشه»
رفتم پیش معلم تا اسممو بدم
یه برگه برداشتم و اسممو روش نوشتم
به معلم دادم و کنارم یه دختر ایستاده بود که اونم تو مسابقه شرکت کرده بود و وقتی که من اسممو دادم،یه چشم غره ی خیلی ترسناکی بهم کردباتعجب از کنارش رد شدم و رفتم سرجام نشستم
اون دختر👆🏻
رفتم پیش جیهیو نشستم
شب...
داشتم با مامانم حرف میزدم:
رونا:«آره،بهت قول میدم برنده بشم،حتما موقع مسابقه تلویزیونو ببینیااا»
مامانم:«باشه،خوب تلاشتو بکن،خوب هم درس بخون»
بالبخند گفتم:«باشه مامان،دوست دارمممم»مامانم:«منم دوست دارم»
بالبخند گفتم:«کاری نداری؟!»
مامانم:«نه،فعلا»
بالبخند بزرگتری گفتم:«فعلا»
قطع کرد و گوشیمو گذاشتم رو میز
تلویزیونو با لبخند روشن کردمو....
چیزی که دیدم کاملا دور از انتظارم بودلبخندم محو شد و با تعجب و دهن باز مونده بودم
تلویزیون داشت در مورد چگونگی بچه دار شدن حیوانات توضیح میداد
کامل با جزئیات نشون میداد
سریع تلویزیون رو خاموش کردمو گفتم:«ته باااا،دیگه حیوونام شرم و حیا ندارن چه برسه به آدما،خوب شد تنها بودم»هوفی کشیدم و دراز کشیدم رو مبل
با خودم گفتم:«یعنی...من برنده ی این مسابقه میشم؟!»
ته دلم یه امید کوچیکی داشتم که برنده میشم
اگه این امیدم ناامید نشه...
چشمامو بستم و کم کم خوابم برد
نویسنده:سلام سلام گلای مننننن،خوبید خوشید سلامتین؟! چقدر من جدیدا گرم میگیرم باهاتون،خوب خوب ووت و کامنت فراموشتون نشه گلای منننن،دوستون دارمممممم
YOU ARE READING
𝐈𝐧 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦
Fantasyاین یه داستانه.. داستان زندگی من شاید مزخرف و بی سر و ته باشه ولی... واقعیته! من تو رو توی رویاهام میبینم تویی که اصلا نمیدونم کی هستی از کجا هستی و چرا همش تو رویا و خیالات من قدم میزنی چرا حس میکنم میخوام به دیدن رویات ادامه بدم در حالی که نمیشن...