یه هفته تعطیل بودیم و هر کدوم از بچه ها این یه هفته رو یه جا رفتن
منم تصمیم گرفتم برم بوسان پیش خانوادم
با مترو و اینا رفتم به بوسان
رفتم خونمون و در زدم
خووووب...میخوام سوپرایزشون کنممطمئنم خیلی خوشحال میشن
لبخندی زدم و دیدم که یکی درو باز کرد
با خوشحالی دیدم که آجی کوچیکترمه
اومدم با لبخند باهاش سلام و احوالپرسی کنم که زود درو بست
تعجب کردم ولبخندم محو شد و گفتم:«یاااا،هه سو،با توعما،چرا درو میبندی؟!بعد از این همه مدت آجیت برگشته اینطوری ازش استقبال میکنی؟!»ههسو خواهر کوچیکتر رونا👆🏻
ههسو با همون لحن بامزش با ناراحتی گفت:«باهات قهلم»
باتعجب پرسیدم:«چراااا؟!هه سو؟؟با آجیت قهری؟!»
ههسو:«تو خعلی دیل اومدی واسه همین باهات قهلم»
لبخندی زدم و سعی کردم با محبت باهاش حرف بزنم
رونا:«یااا ههسو،ببخشید،قول میدم بهت که از این به بعد زود به زود بیام خونه،تو که میدونی معلمای امروزی چقدر بدجنسن کلی مشق بهم میدن واسه همین نمیتونم بیام خونه»هه سو چیزی نگفت
رونا:«درو باز کن کلی لواشک و پاستیل و آبنبات برات آوردما»
هه سو با ذوق درو باز کرد و رو به من با ذوق گفت:«کو!؟لباشکاتو بده»
ابرویی بالا انداختم و گفتم:«اول بزار بیام داخل بعد بهت میدم»
اخمی کرد و درو باز کرد تا بیام داخل
اومدم داخل و درو بستمبعد دادزنان گفتم:«من اومدم خونههههه»
مامانم سریع با خوشحالی از اتاق بیرون اومد و منو دید و بالبخند بغلم کرد و گفت:«سلام دختر قشنگم،خوش اومدی به خونه»
ههسو رو به مامانم گفت:«مامان،آجی برام لباشک و پاستیل آورده»
بالبخند گفتم:«سلام مامان خوشگلم،ممنونم چه خبرا؟!»
بعد همدیگه رو ول کردیمو در حالی که داشتیم داخل خونه میرفتیم،مامانم گفت:«هیچی،از وقتی خبر برد تو رو شنیدم،خیلی ذوق کردم و به همه گفتم،همه همسایه ها بهت افتخار کردن و گفتن چه دختر پرتلاشیه»مامان رونا👆🏻
بالبخند گفتم:«اوناهم لطف دارن»
رفتیم داخل خونه نشستیم و ههسو رو به من گفت:«زود باش لباشکا رو بده»
مامانم رو به ههسو گفت:«عه ههسو،آجیتو اذیت نکن تازه اومده»
رو به مامانم گفتم:«نه بابا کدوم اذیت؟!»
از کیفم خوراکیا رو درآوردم و به ههسو دادمههسو کلی ذوق کرد و بالا و پایین پرید و شروع به خوردنشون کرد
من رو بهش گفتم:«آیگووو مطمئنم انقدر که واسه این خوراکیا ذوق کردی،واسه بردن من تو مسابقه ذوق نکردی»
مامانم خندید و گفت:«چه میشه کرد بچن دیگه»
لبخندی زدم که مامانم رو بهم گفت:«الان که تازه رسیدی بزار یه چیزی برات بیارم،رامیون دوست داری برات بیارم؟!»رو به مامانم گفتم:«نه نمیخواد حالا خودتو تو زحمت بندازی،خودم اگه گرسنم بود میرم سر یخچال یه چیزی میخورم نگران نباش»
مامانم بلند شد و گفت:«نمیشه که،بلاخره حتما گشنه و تشنه اومدی»
بالبخند گفتم:«ممنونم»یک ساعت بعد...
با دوچرخم داشتم دور بوسانو میگشتم
یه نونوایی به چشمم خورد و رفتم داخلش
من عاشق نونای بوسانم
یه نگاه کلی به نونوایی انداختم و رفتم تا ازشون خرید کنم
نونوا:«بفرمایید»
صداش برام آشنا اومد و نگاهش کردم و با کمال تعجب دیدم که....تهیونگه!!
باتعجب رو بهش گفتم:«ته...تهیونگ؟!»
نگاهم کرد و باتعجب گفت:«رونا؟!تو اینجا چیکار میکنی؟!»باتعجب رو بهش گفتم:«این سوالیه که من باید ازت بپرسم»
یه ربع بعد...
رو صندلیا رو به روی هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم
رونا:«خوب منکه کلا خانوادم اینجان و برای اینکه بهشون سر بزنم اومدم اینجا ولی توهم انگار اهل بوسان بودی نه؟!»
تهیونگ با تکون دادن سرش تایید کرد و گفت:«همینطوره،منم برای کارم و دیدن خانوادم اینجا اومدم»سری تکون دادم و زیرلب گفتم:«که اینطور»
ههسو پیشمون اومد و به تهیونگ اشاره کرد و گفت:«اونی،این پسله دوست پسلته؟!چلا بهم نگفدی که دوست پسل دالی؟!»
من سریع دم دهنشو گرفتم و سعی کردم قضیه رو ماست مالی کنم و گفتم:«بچست دیگه چیزی حالیش نمیشه»
تهیونگ بالبخند روبهم گفت:«آجیته؟!»رو بهش بالبخند گفتم:«آره»
ههسو داد میزد:«ولم کن دستتو از لو دهنم بلدار»
دستمو برداشتم و بالبخند به صورت رمزی و آروم بهش گفتم:«خواهشا زر نزن وگرنه تو خونه حسابتو میرسم»
ههسو با پررویی رو بهم گفت:«نمیقام،لاست گفدم این پسله دوست پسلته»
و با لجبازی از نونوایی فرار کرد
رو بهش دادزنان گفتم:«یااا،دختره ی پررو،صدمتر زبون داره»تهیونگ با خنده رو بهم گفت:«فکرکنم اولین باره که تو رو با یه پسر میبینه برا همین فکر کرده دوست پسرتم»
رو بهش باخجالت گفتم:«یااا نه،نمیدونم چرا همچین فکری کرد»
شب...
با دوچرخه ی من و با تهیونگ داشتم برمیگشتم خونه
قرار بود یکم دیگه تهیونگ پیاده بشه
با خودم آهنگdusk till dawn رو میخوندم
بعد از تموم شدنش،تهیونگ گفت:«صدات خوبه ها»
من باتعجب گفتم:«واقعا؟!»تهیونگ تایید کنان گفت:«آره،استعداد خوانندگی هم داری»
من آروم خندیدم و گفتم:«ممنونم،خوانندگی هم دوست دارم»
تهیونگ:«خوب دیگه من پیاده میشم»
دوچرخه رو وایسوندم و از دوچرخم پیاده شدم وتهیونگم پیاده شد و بالبخند رو به من گفت:«ممنونم،خوب دوچرخه ای داری،من دیگه برم خونه،فعلا»
بالبخند گفتم:«فعلا»تهیونگ رفت خونه و منم با دوچرخه برگشتم به خونه
نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره:>
این پارتو خودمم میدوستم شماهم بدوستیدش3>
YOU ARE READING
𝐈𝐧 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦
Fantasyاین یه داستانه.. داستان زندگی من شاید مزخرف و بی سر و ته باشه ولی... واقعیته! من تو رو توی رویاهام میبینم تویی که اصلا نمیدونم کی هستی از کجا هستی و چرا همش تو رویا و خیالات من قدم میزنی چرا حس میکنم میخوام به دیدن رویات ادامه بدم در حالی که نمیشن...