سخن نویسنده:خب ای چپتر رو بنا به دلایلی که چپتر بعد خواهید فهمید تو دو ق
چپتر تقسیم کردم...امیدوارم لذت ببرین❤
لطفا کامنت بزارین و vote بدین😘❤***
_ام...اما این درست نیست من نمیتونم اینطوری برم جلوی بقیه.
پیتر با تونی مخالفت کرد.تونی یه نگاه به سر تا پای پیتر انداخت.
_هومممم...حق با توعه نمیتونی اینشکلی بری.پیتر یه لحظه نفس راحت کشید.
ولی غلط کرد.تونی رفت و از توی کشو یه قلاده سیاه که روش با فلز نقره ای نوشته بود «اموال تونی استارک» در آورد.
_اینم قانون دوم...اینکه همیشه همه جار هر حالتی این گردنته....شاید جز تو حموم اونم وقتی من باهات نیستم.
و لبخند زد.پیتر پوکر موند....هیچ چیز برای گفتن نداشت.
تونی جلو رفت و قلاده رو محکم یه گردن پیتر بست.
_زیباست.
انگشتش رو گذاشت توی حلقه و پیتر رو کشید جلو.
سر پیتر بالا اومد و همون لحظه تونی بوسیدش.بعد جدا شدن پیتر نفس نفس میزد و سرخ شده بود...و تونی کاملا از صحنه روبروش راضی بود.
_بیا عروسک وقت شامه....غذا های جارویز حرف ندارن.پیتر میخواست مقاومت کنه ولی گشنه تر از اونی بود که بتونه.
با شرم سرش رو انداخت پایین و رفت سر میز شام.***
روی میز اندازه دو نفر پاستا بود و دور میز واندا،پایترو،کارن،جارویز و یه مرد تپلی که پیتر نشناخت بودن.
پیتر اون لحظه انقدر درگیر وضعیت بدش بود که اصلا براش اون مرد مهم نبود....تنها حسی که داشت خجالت بود.
_پیتر انقدر خجالتی نباش نا سلامتی قراره همیشه با همین لباسا تو خونه بگردی.
پیت. تو دلش کلکسیون لعنت ها رو حواله تونی کرد.
_بله....ارباب.
قسمت ارباب رو خیلی محکم گفت._و یه قانون دیگه...
تونی به پیتر نگاه سرد انداخت.
_همیشه با من درست صحبت میکنی.
لحنش تحدید آمیز تر از اونی بود که پیتر بخواد باهاش مخالفتی کنه._بله ارباب.
اینبار نازک و آروم گفت._بهتره...حالا غذات رو بخور.
شام تو سکوت گذشت...
پیتر واقعا غذا رو دوست داشت شبیه غذا می بود وقتی که حواسش بود.
فکر ماجراهای آشپزی می رو صورت پیتر لبخند آورد._چی لبخند روی صورت عروسک من آورده؟
تونی پرسید._آممممم....یاد می افتادم اونم همینطوری پاستا درست میکرد...اوه آقای جارویز بابت غذا ممنونم.
پیتر رو به جارویز مؤدبانه گفت._می اصالتا ایتالیایی بود درسته؟
پیتر خواست سر تکون بده ولییییی....نه مرسی تنبیه دوباره نمیخواست.
_درسته، ارباب._جارویز هم اهل ایتالیاست.
تونی راضی به نظر نمیرسید.پیتر یه نگاه به جارویز کرد که با یه لبخند مهربون ایستاده بود.
دوباره سکوت شد تا اینکه کارن اومد جلو.
_آیا دسر میل دارین._نه....عروسک بلند شو بریم...
تونی بلند شد و رفت.پیتر یه لحظه صبر کرد، تونی چه مرگش شد؟...و بعد آروم رفت دنبال تونی....اون میدونست که قراره امشب خیلیییییی طولانی باشه.
بعد رفتن پیتر و تونی پایترو حرف زد.
_یه جورایی براش ناراحت شدم ولی...کاری از دستمون بر نمیاد._اگرم میومد نمیکردیم.
واندا رک تو چشمای برادرش گفت.
_تنها کاری که براش میکنیم اینه که میریم تا صدای آه و ناله نشنویم.
و یقه برادرش رو گرفت و کشید.کارن با رفتن اونا رو به هپی کرد.
_اینا همیشه انقدر....یه جورین.هوفی کرد.
_تازه بهتر شدن.