]عمارت مخفی خانوادهی مین/ 2 بامداد[
صدای سوختن چوب داخل شومینه، سکوت اتاق رو به هم زده بود. مرد میانسال، درحالیکه پیپِ چوبی خودش رو به لب داشت، روی مبل سلطنتی مخملش نشسته و به شعلهی باشکوه آتش خیره شده بود.
بادیگاردها و مشاورش، گوشهای از اتاق مجلل و تاریکش رو اشغال کرده بودند و در این میان، فرزند اولش، جانشین مورد اعتمادش، مقابلش ایستاده بود.
همگی گوش به فرمان ، منتظر شکسته شدن سکوتِ بیکلام اتاق، توسط رئیس مین بودند.
رئیس مین، نگاهش رو از شعله گرفت و به پسرش دوخت. قد بلند و قامت استوار پسرش اون رو یاد جوونی خودش میانداخت. همون غرور و جدیت از نگاه پسرش میبارید که تمامی افراد رئیس مین از اون دیده بودند.
مین یونگیِ 30 ساله، تنها پسر خاندان مین بود که بار سنگین مسئولیت جانشینی رو به دوش میکشید و همونطور که بقیه ازش انتظار داشتند، توش خوب و ماهرانه ظاهر شده بود.
سالهای سال بود که خاندان مین، همسو با سیاستمداران کرهی جنوبی و تحت نظر و اعتماد اونها، مسئولیت واردات نفت رو به عهده داشتند و هیچکس از کارهای مخفیانه و معاملات غیرقانونی اونها خبر نداشت؛ معاملاتی که هماهنگ و تحت حمایت برخی مسئولان کشوری انجام میگرفت و قابل ردگیری نبود.
همین امر، قدرت غیرقابل شکستی به خاندان مین بخشیده بود که حتی سیاستمداران کره رو به وحشت میانداخت.
مین یونگی، جوان برازنده و منضبط خاندان مین، در شرف عهدهداری این قدرت بود و رئیس مین از هر فرصتی برای اثبات هرچه بیشتر جانشینش به افرادش استفاده میکرد و حالا وقتش رسیده بود؛ فرصتی بینظیر برای زمین زدن رقیب همیشگیش؛ رئیس پارک.
با اشارهی رئیس مین، مشاورش، آقای کانگ، پروندهای رو روی میز، مقابل یونگی قرار داد و بعد تغظیمی به جای خودش برگشت.
"بازش کن!"
به دستور رئیس مین، یونگی پرونده رو برداشت و بازش کرد. با دیدن عکس مردی مو بلوند در صفحهی اول پرونده، اخمهاش رو توی هم جمع کرد و به متن زیر عکس دقیق شد.
"وی؟ همین؟ اسم کاملی ازش وجود نداره؟"
از اطلاعات ناقص بیزار بود و این حقیقت رو تمامی افراد خاندان مین میدونستند.
رئیس مین به خشم پسرش لبخندی زد و کام عمیقی از پیپش گرفت.
"آره... همینقدر خلاصه و مختصر!"
یونگی زبونش رو توی دهنش چرخوند و نگاه جدیش رو به پدرش دوخت؛ پدری که هیچوقت حس پسری بهش نداشت!
"و الان من باید چیکار کنم قربان؟"
واژهی "قربان"ای که به زبون یونگی جاری شد، اخم عمیقی رو روی پیشونی رئیس مین نشوند. همیشه از قربان خطاب شدن توسط پسرش نفرت داشت و یونگی هم این رو به خوبی میدونست ولی نفرت و انزجاری که نسبت به "پدرش" حس میکرد رو چیکار میکرد؟!
همیشه همین بود. یونگی برای رئیس مین تنها یک جانشین بود و رئیس مین برای اون تنها یک ارباب!
گاهی نزدیک و گاهی درحدی دور که از حال همدیگه هم خبر نداشتند!
رئیس مین درحالیکه برای کنترل خشمش تلاش میکرد، لبخندی روی لب نشوند و با لحن آروم همیشگی رو به جانشین بدخلقش کرد.
"دستنشوندهی رئیس پارکه... یجورایی میشه گفت قاتل شخصیش. مدت زیادی طول کشید تا هویتش رو کشف کنیم ولی از اطلاعاتمون مطمئنیم. تنها اسمی که ازش وجود داره همینه..."
رئیس مین بلند و مقابل پسرش قرار گرفت. پیپش رو روی میز قرار داد و به یونگی نزدیکتر شد. نگاه طوسی مرد میانسال، به سیاهی مردمکهای بیحس و تهی پسرش دوخته شده بودند. چقدر پسر روبهروش شبیه همسر مرحومش بود و این شباهت رئیس مین رو عذاب میداد!
تمام ویژگیهای یونگی از مادرش به ارث رسیده بود؛ پوست سفیدرنگش، لبهای نازک و کمرنگش، چشمهای گربهای و کشیدهش، موهای صاف و مشکیش، باهوشی و جدیتش توی کار و تنها چیزی که به هیچ عنوان به اون زن نرفته بود، خلق تند و تیز پسرش بود که برخلاف مهربونی همسرش، کاملاً به جوونی خود رئیس مین شباهت داشت.
مرد میانسال، بازدمش رو با حسرت بیرون داد و صحبتش رو از سر گرفت.
"این فرد برای رئیس پارک خیلی مهمه ولی چندسالی هست که به بند افتاده و نمیدونم چرا برای آزادیش کاری نمیکنه. حس میکنم نقشهای پشت این جریان باشه."
یونگی سری برای تأیید حرفهای پدرش تکون داد و پرونده رو بست.
"من باید چهکاری برای این مرد بینام و نشون انجام بدم؟"
"فراریش بده!"
اخمهای یونگی دوباره با دستور پدرش درهم دوخته شد. فراریش بده؟ قاتل گروه رقیب رو؟
"بله؟ فراریش بدم؟"
رئیس مین اینبار پیپش رو برداشت و سمت پنجرهی بزرگ اتاقش حرکت کرد. باز هم تنها صدای سوختن چوب شومینه بود که سکوت رو میشکست.
رئیس مین مقابل پنجره ایستاد و نگاه آرومش رو به بارش آهستهی برف دوخت، درحالیکه یونگی پشت سرش در آشوب و هجوم سوالات ذهنش به سر میبرد.
"آره فراریش بده. فردا وقت دادگاهشه. مسیر انتقالش به دادگاه، بهترین زمان برای فراری دادنشه! باید رهاش کنیم و زیرنظر بگیریمش تا نقطهضعف جدیدی از خاندان پارک پیدا کنیم. همینکه یکی از بهترین افرادش رو رها کرده تا توی زندان بپوسه میتونه دلیل مهمی داشته باشه!"
]روز بعد/ 15:00/ 7 ساعت تا انتقام[
سکوت به فضای ماشین حاکم بود. هوسوک با تعدادی نگهبان، کنار وی توی ون پلیس نشسته و مسئول انتقال اون به دادگاه شده بودند.
زیرچشمی به وی نگاه میکرد که با پوزهبندی که به دهن داشت و دستهایی که به زنجیر کشیده شده بود، چقدر خسته به نظر میاومد.
کمی سمتش خم شد و طوری که کسی نشنوه کنار گوشش زمزمه کرد...
"شب نخوابیدی؟"
انگار که صدای آروم هوسوک اون رو از دنیای خودش بیرون کشیده باشه، با منگی سمتش برگشت و نگاهش رو به چشمهای وکیل جوان دوخت.
همین نگاه کافی بود تا قلب هوسوک بعد از مدتها دوباره بلرزه! این نگاه به هیچ عنوان به وی تعلق نداشت. معصومیت و خستگی و درموندگی این دو تیلهی مشکی، با هیچ منطقی نمیتونست مال مردی باشه که تمومی زندان ازش وحشت داشتند!
این نگاه، شباهت عجیبی به مردمکهای تنها محبوب هوسوک داشت. محبوبی که همیشه با نگاهش به هوسوک میفهموند که اون تنها پناهشه و کنارش آرامش میگیره.
این نگاه، نگاه وی نبود. نگاه تهیونگ بود؛ تهیونگی که هوسوک محکوم بود به باور کردن مرگش!
ناخودآگاه دستش رو جلو برد و طرههای بلوند وی رو از روی صورتش کنار زد.
"میخوای سرت رو روی شونهم بذاری و بخوابی تا برسیم دادگاه؟"
اما به ثانیه نکشید که سرما و بیحسی دوباره به نگاه وی هجوم آورد و اون رو از تهیونگ بودن دور کرد.
"نه لازم نکرده. حد خودت رو بدون!"
حقیقتاً دلش از اینهمه سردی گرفت. قلبش بازیچهی ذهنی شده بود که مدام وی رو به تهیونگ شبیه میکرد و اون بیچاره مدام توی این سرد و گرم شدنها ترک برمیداشت.
بیحرف به دیوارهی ون تکیه داد و نگاهش رو به سقف ماشین دوخت. باز خاطرات، قلبش رو میفشردند و هوسوک چارهای جز سپردن خودش به سیل اونها رو نداشت.
] فلش بک/ سال 2004/ منزل افسر جانگ/ ساعت 4 بامداد[
قدمهای آهستهش رو سمت اتاق والدینش برمیداشت. تمام تلاشش رو برای نشکوندن سکوت خونه میکرد ولی پلههای چوبی راهپله همراهیش نمیکردند.
ذرهذره به درب اتاق پدر و مادرش نزدیک میشد و با هر قدم، اضطراب، سلولهای بیشتری از بدنش رو درگیر میکرد و به تپش میانداخت.
با رسیدنش به ورودی اتاق، در رو به آرومی باز کرد و بعد از اینکه مطمئن شد پدر و مادرش رو بیدار نکرده، سمت کشوی پاتختی رفت.
جای دقیق کلید رو نمیدونست ولی حدس میزد که اونجا باشه چون همهجای خونه رو تقریباً گشته و اثری از کلید زیرزمین به چشمش نخورده بود.
کشو رو به آرومی باز کرد. نفسش توی سینه حبس شده بود. آقای جانگ خروپف میکرد و همین استرس بیشتری به رگهای هوسوک تزریق میکرد.
با باز شدن کشو و درخشیدن کلید فلزی زیرزمین زیر نور مهتاب، نگاه پسرک برق زد. با احتیاط کلید رو برداشت و دوباره سمت درب اتاق حرکت کرد. تا اینجای کار، همهچیز خوب و درست پیش رفته بود تا اینکه درست وقتی میخواست از اتاق خارج شه، صدای خانم جانگ متوقفش کرد.
"اینجا چیکار میکنی پسرم؟"
نفسش توی سینه حبس شده بود. صدای خوابآلود خانم جانگ براش حکم مرگ رو داشت. چه بهونهای میتونست جور کنه وقتی ذهنش قفل کرده بود؟
"عام... مامان..."
با ترس و لرزی که سعی در کتمانش داشت، سمت مادرش برگشت و به چشمهای خمارِ خوابش خیره شد. لب پایینش رو مدام از اضطراب میجوید ولی جوابی برای خانم جانگ پیدا نمیکرد.
تنها کاری که اون لحظه مغزش فرمان انجامش رو داده بود، قایم کردن کلید توی جیب شلوارش بود.
"مامان... من... چیزه..."
"ترسیدی؟ خواب بد دیدی پسرم؟"
" آ-آره مامان..."
بهونهی خوبی به دستش اومده بود. از دروغی که گفته بود حس عذابوجدان داشت ولی چارهای نبود.
"میخوای پیش ما بخوابی عزیزم؟"
پسرک با اضطرابی که آب دهنش رو خشک کرده بود، تکخندهای کرد.
"مگه بچهم؟! خوبم. فقط اومدم بهتون سری بزنم. همین."
خانم جانگ خمیازهای کشید و خودش رو بیشتر زیر پتوی گرمش برد. حتی لازم نبود هوسوک برای به خواب رفتنش صبر کنه!
"باشه... پس برو بخواب عزیزم. باز هم چیزی لازم داشتی بیدارم کن."
حالا که خطر از بیخ گوشش رد شده بود، بعد از بستن در اتاق، بازدمش رو با آسودگی بیرون داد و سریع سمت زیرزمین حرکت کرد.
***
سوز هوا هنوز هم بدنش رو به لرزه درمیآورد ولی هوسوک بدون توجه به اون، مشغول باز کردن در زیرزمین بود.
انگشتهاش از سرما به کبودی میزد و صورتش، رنگپریدهتر از همیشه بود.
با دستهای لرزونش در رو باز کرد و با دیدن جسم بیجون و یخزدهی پسرک، بغض دوباره به گلوش هجوم آورد.
پسرک توی سرما به خودش میلرزید. بدون معطلی سمتش رفت و پتوی توی دستش رو روی پسرک کشید.
دستش رو زیر سرش برد تا با بلند کردنش، بالشتکی زیر سرش قرار بده که به ثانیه نکشید، خودش رو زیر پسرک دید.
گلوش توی دستهای قوی پسرک تحت فشار بود و اون رو به خفگی میکشوند.
دستهای پسرک میلرزید و هوسوک باوجود اینکه شوکه شده بود و به سختی نفس میکشید، متوجهش شده بود.
“من... من کاریت... ندارم... از من... نترس..."
به سختی میتونست حرف بزنه ولی سعی داشت پسرک وحشتزدهی روی خودش رو آروم کنه.
صدای غرش پسرک رو به وضوح میشنید.
“ته... تهیونگ لطفا..."
پسرک با شنیدن اسم خودش از بین لبهای هوسوک، سریع عقب رفت و نگاه ترسیدهش رو به اون دوخت.
هوسوک از شدت سرفه، کف زیرزمین افتاده بود و به سختی نفس میکشید.
پسرک میلرزید. نمیدونست باید چیکار کنه! سعی میکرد نزدیکش شه ولی حتی میترسید دست بهش بزنه. حرفی نمیزد و تنها چشمهای رنگ شبش بودند که تر شده بودند.
هوسوک کمکم به خودش اومد و به دیوار زیرزمین تکیه داد.
چشمهاش رو بسته بود و بلند نفس میکشید. با حس نزدیک شدن تهیونگ بهش، نگاهش رو به پسرک دوخت که باعث شد دوباره فاصله بگیره.
“هی! نترس... بیا جلوتر. من کاریت ندارم..."
خوراکیهای کنار در رو جلوتر آورد و مقابل تهیونگ گذاشت.
“اسم قشنگی داری... تهیونگ... اسمت رو توی پروندهی بابات دیدم."
کمکم سعی کرد نزدیکش شه و با حرف زدن حواسش رو پرت کنه. پسرک روبهروش به شدت شبیه توله گرگی بود که از مادرش جدا شده و پناهی نداره.
“برات یکم خوراکی آوردم... مطمئنا گشنهای..”
بستهی اسنک رو باز کرد و مقابل تهیونگ قرار داد. خودش جلو نرفت تا ترس پسرک مانع غذا خوردنش نشه.
تهیونگ با دودلی نزدیک اومد. نگاهش رو از هوسوک برنمیداشت. بینیش رو جلو برد و اسنک رو بو کشید. برق نگاهش، قلب هوسوک رو گرم میکرد. پسرک روبهروش درست مثل یه گرگ کوچولو رفتار میکرد و همین، اون رو درمقابل چشمهای هوسوک به شیرینترین موجود جهان تبدیل کرده بود.
تهیونگ با اشتیاق مشغول خوردن اسنک بود و این به هوسوک مجال میداد تا بهش نزدیکتر شه.
به آرومی خودش رو سمت پسرک کشید. قلبش نوازش موهای نرم پسرک رو طلب میکرد و مغزش بهش نهیب میزد که مبادا نزدیکش شه!
نگاه پسرک میدرخشید و قلب هوسوک با هر حرکت اون، برای دلنشینیش ذوب میشد.
بالاخره این خواستهی قلبی هوسوک بود که مقاومت مغزش رو زمین زد. دستش رو به آرومی جلو برد و روی موهای پسرک قرار داد که با نگاه متعجب و ترسیدهش روبهرو شد. میخواست دستش رو پس بکشه ولی چیزی مانع میشد. چیزی توی وجودش نوازش بیشتر اون موها رو میخواست، آروم کردن ترس نگاه پسرک رو میخواست. هوسوک آرامش اون پسر رو میخواست، اون هم توسط خودش.
دستش رو لای موهای پسرک برد و به آرومی حرکتشون داد.
با هر حرکت انگشتهاش لای موهای تهیونگ، ترس نگاهش کمتر میشد و لرز بدنش آرومتر میگرفت.
زمستون بود... سوز و سرما دستهای بیرحمش رو به جایجای خونهی خانوادهی جانگ دراز میکرد ولی زیرزمینش گرم بود.
دو پسر، دور از موقعیت جغرافیایی و فصلی، با وجود هم، گرم شده بودند.
دو پسر دور از نگاه همه پیوند خورده بودند.
دو قلب با وجود هم دلگرم شده بودند.
درحالیکه سرنوشت چیزی جز این براشون رقم زده بود.
] پایان فلش بک[
چشمهاش داشتند با یادآوری خاطرات گذشته کمکم بسته میشدند که با صدای متوالی شلیک گلوله، بدنش قفل کرد.
بهشون حمله کرده بودند. از شیشهی پشت ماشین که با میلههایی حصار شده بود، بیرون رو نگاه کرد. تعداد ماشینهای اطرافشون به قدری زیاد بود که میشد راحت گفت که قراره به نتیجهی دلخواهشون برسن!
برگشت و نگاهش رو به وی دوخت که با دیدن تعجبش، خودش بیشتر تعجب کرد. یعنی خبر نداشت قراره برای فراری دادنش بیان؟
تمامی نگهبانها در حالت حمله قرار داشتند.
صدای شلیک گلولهها به قدری بلند بود که هوسوک حس میکرد ذرهای با پاره شدن پردهی گوشش فاصله نداره.
هر شلیک گلوله با مرگ یکی از نگهبانها مصادف بود و هوسوک میتونست بفهمه که افرادی که دنبال وی اومدند از مهارت بالایی برخوردارند.
اضطراب و نگرانی سرتاسر وجود وکیل جوان رو گرفته بود و کمکم داشت فوبیاش رو تشدید میکرد؛ فوبیایی که از کودکی به دوش میکشید.
بدنش قفل کرده بود و به سختی نفس میکشید. گوشهی ماشین کز کرده بود و سعی داشت با دستهای لرزونش، از کیفش اسپری اکسیژنش رو پیدا کنه!
ون به شدت کنترلش رو از دست داده بود و با برخورد ناگهانی اون به محافظهای کنار جاده، بالاخره متوقف شد.
تمامی نگهبانها مرده بودند. نفسش سخت بالا میاومد. چشمهاش تار میدید. بدنش میلرزید. چیزی از اتفاقاتی که درحال افتادن بود، نمیفهمید.
در باز شد. وی رو بردند و تنها کاری که از دست هوسوک برمیاومد تماشا بود.
آنچه خواهید خواند:
نفرت و کینه وجود وی رو بیش از پیش توی خودش میسوزوند. چشمهای سرخش رفتهرفته رنگ خون میگرفتنو. کمکم صدای غرش گرگ بود که از لای دندونهای بهم قفل شدهش بیرون میاومد. تشنهی انتقام بود. تشنهی اینکه ذرهذره جون هوسوک رو بگیره. براش مهم نبود اعدامش کنند یا نه! کل زندگیش رو برای دیدن دوبارهی هوسوک نفس کشیده بود و حالا که وقت انتقام شده بود، براش هیچچیز اهمیتی نداشت...
ادامه دارد...
YOU ARE READING
Monster Lover
Fanfictionبهش میگفتــند "وی"... هیولایــی که هــمهی اهالی زندان ازش میترسیـدند. هـیولایـی که دنبال انتــقام بود؛ انتقـامی چنـدین و چنـدساله که تنها فـقط یک نفر رو میطلبیـد، وکیـل جـوانی که شیــدای خطـر بود. نام: Monster Lover ژانر: روانشناسی، عاشقانه، ان...