با اخم نگاهی به آشپزخونه سیاه_ سفید رو به روش انداخت، اما هنوز هم صدای تهیونگ تو گوشش میپیچید و عصبیترش میکرد.
- جیمین گوشت با من هست؟
جیمین عصبی از حرف های تکراری تهیونگ فشار دست هاش روی مبل رو بیشتر کرد، جوری که رگ های دستش بیرون زدن و اون رو ترسناک تر کرده بودند.
این برای تهیونگ بار ها ثابت شده بود؛ جیمین وقتی عصبی میشد، تبدیل به موجود ترسناکی میشد.
و حالا هاله ای از تاریکی دور تا دور دوست پسرش رو گرفته بود، و اون هاله به وضوح داشت بهش فشار میورد، اما نمیخواست تسلیم بشه.
- جیمین؟
برا خلاف تهیونگ، که فکر میکرد جیمین هنوز به حد آخر عصبانیتش نرسیده بود، و فقط عصبانیت ظاهری بود؛ اون میدونست اگر دست هاش رو از دسته مبل کرمی ورنداره؛ هیچ وقت دیگه اون مبل مثل قبل بر نمیگرده.
اون نفسش رو بیرون داد، تا از گفتن کلماتی که بعدا ازشون پشیمون میشد جلوگیری کنه، و به سمت دوست پسرش که روی مبل تکی کناریش نشسته بود چرخید؛ اما جیمین همچنان به چشم های تهیونگ نگاه نمیکرد.
در عوض نگاهش رو به دستبند، دست تهیونگ که خودش براش خریده بود انداخت.
دستبندی که روش حروف J.TH حک شده بود و به رنگ جیمین خریده شده بود؛ دستبندی که خودش هم به همون شکل، اما به رنگ مورد علاقه تهیونگ که بنفش بود زنگ آمیزی شده بود.
جیمین از فکر دستبند در آومد، چون میدونست تهیونگ اون دستبند رو فقط برای آروم کردن جیمین پوشیده بود، وگرنه در فضای عام هیچ وقت اون رو نپوشیدن بود.
اون آهی دوباره کشید و با نگاه کردن به دست هاش، که به هم قلاب شده بودند، کلمات رو با جدیت تمام از بین لب های برجسته اش خارج کرد.
لب های که از شدت فشاری که بهشون وارد میکرد قرمز شده بودند.
- اره ته من فهمیدم و باشه نمیگم.
تهیونگ برخلاف دوست پسرش همش به جیمین زل زده بود، و کوچیکترین حرکتش رو زیر نظر داشت؛ اما همچنان نگاه نکردن جیمین بهش آزارش میداد و این جمله همش توی مغزش تکرار میشد.
*اون به من نگاه نمیکنه*
حالا کم کم داشت عذاب وجدانش بیدار میشد اما دیگه دیر شده بود؛ اون حرف هاش رو زده بود.
البته اون پشیمون نبود.
درسته که اون داشت احساسات دوست پسرش رو نادیده میگرفت اما خواسته جیمین براش سخت بود.
اون خیلی خوب میفهمید جیمین چی میگه اما این کار ازش ساخته نبود.
تهیونگ حتی شک داشت روزی آماده بشه، به همه اعلام کنه که با یک پسر توی رابطه هست.
اونقدر براش سخت بود، که بتونه چشم روی تلاش شیش ماه جیمین برای درست شدن این رابطه ببنده؛ اونقدر براش سخت بود که به این فکر نکنه، جیمین اونقدر مهربون بود که اگه الان ازش معذرت خواهی میکرد، و یا بغلش میکرد همه چی رو فراموش میکرد، و با روی باز ازش استقبال میکرد.
- جیمین خواهش میکنم.
جیمین اخم کرده و بالاخره نگاهی به چشم های دوست پسرش انداخت، دل دوست پسرش رو همراه با اون نگاه لرزوند.
اما اون چیزی رو توی اون ها دید که ازش فرار میکرد.
اون فهمیده بود که تهیونگ، از هیچ کدوم از حرف هاش پشیمون نبود، و اگر زمان برگرده باز همون ها رو تکرار میکرد.
اون ترس تو چشم های تهیونگ رو دید.
ترس لو رفتن.
ترس لو رفتن رابطش یا یک پسر؛ رابطه ای که جیمین شک داشت روزی خود تهیونگ، کامل باهاش کنار بیاد.
اون بالاخره دست هاش رو از روی مبل ورداشت، و هیچ کدوم از اون دوتا متوجه ناله مبل نشدند.
- نترس تهیونگ، من قرار نیست چیزی بگم.
این بار با لحن ملایم تری جواب تهیونگ رو داد؛ اون چیزی که نیاز داشت رو فهمیده بود، و تنها حسی که اون موقع داشت حس سربار بودن، بود.
اون از روی مبل بلند شد و فشار وزنش رو از مبل به فرش سیاه روز زمین انتقال داد، و با قدم های محکم به سمت اپن سفید آشپزخونه رفت تا بتونه کلید ماشینش رو برداره.
اون اونقدر سردرگم بود که حتی به صدا زدن های مکرر تهیونگ هم توجه نکنه، و فقط سعی میکرد از اون جو متشنج دور بشه.
تهیونگ همچنان به دوست پسرش زل زده بود و سعی میکرد با حرف متقاعدش کنه که بمونه، و این به نفع هردوشون بود، اما خبر نداشت که هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد، مثل بنزینی بود که روی آتیش انداخته میشد.
اون با حرفاش نه تنها وضع رو بهتر نمیکرد، بلکه بد تر هم میکرد، و حالا تنها چیزی که از جیمین تو خونه باقی مونده بود بوی عطر شکلات تلخش بود که تو هوا میپیچید.
اون مثل همیشه گند زده بود!
اون باز جیمینش رو ناراحت کرده بود!
و بدتر از همه، اون هنوز حق رو به خودش میداد...
***
سلام سلام
خوبید؟
خب این یک وانشات کوتاه هست از ویمین
اگه مایل هستید میتونم ویکوک و جیکوک هم بزارم
کامنت ها و ووت هاتون رو ازم دریغ نکنید^^
YOU ARE READING
the fear
Short Story(کامل شده) یه وانشات ویمین 🩹 چیزی که با ترس شروع بشه.. با ترس ادامه پیدا کنه... نتیجهی اون نامعلومه مثل همه چیز اما فرقش اینه که قرار نیست از روندش لذت ببری! 1#vimin