1

46 11 111
                                    

Getaway car~~
ھیچ چیز خوبی توی یک ماشین فرار اتفاق نمیوفتہ!

با ترس از تخت پایین اومد. ساعت ۳ شب بود و ترس از بیدار شدن فردی کہ کنارش بود خیلی ترسناک تر از ترس ھای بچہ گانش بود. سرمای ترسی کہ با ھر تپش قلبش در وجودش پخش میشد رو حس میکرد.

بہ ارامی اون رو از روی خودش کنار زد و سریع از روی تخت پایین اومد. سعی کرد لباسش رو روی زمین پیدا کنہ اما اشک ھایی کہ چشم ھاش رو پر میکردن اجازہ با دقت نگاہ کردن رو بھش نمیدادن. نوک انگشت ھاش از سرما گز گز میکرد و ترسی کہ توی وجودش ریشہ کردہ بود اجازہ تکون خوردن بھش نمیداد. انگار تمامی اعضای بدنش در حال خیانت بہ مغزش بودند کہ با ترس فریاد میکشید ما باید از اینجا دور بشیم!

با دیدن پیرھن سفیدش روی زمین نفسش رو با اھی بیرون داد و بہ سرعت بہ سمتش دویید. مغزش خالی تر از ھر وقت دیگہ ای بود و ھیچ چیزی توی قلبش احساس نمیکرد. تنھا چیزی کہ میدونست این بود کہ باید از اینجا دور بشہ. باید از اینجا فرار میکرد و بہ دور ترین نقطہ دنیا از اون مرد میرفت.

لباسش رو پوشید و کیفش رو از زمین چنگ زد و بہ سمت کمد رفت. کلید ھارو از جیب پشتی شلوار اون برداشت و باھاشون گاوصندقی کہ توی کمد بود رو باز کرد. پول ھارو توی کیفش خالی کرد و زیپ کیف رو کشید. این کہ دزدی بہ حساب نمیومد مگہ نہ؟ اگر ھم میومد ھری واقعا خستہ تر از اونی بود کہ بخواد بہ چیزی مثل این اھمیت بدہ. بہ ھر حال اون مرد چیز ھای با ارزش تری رو ازش دزدیدہ بود.

پول ھارو توی کیف گذاشت و کلید ھارو دزدید. در رو بہ ارومی باز کرد و از اون اتاق نفرت انگیز بہ بیرون فرار کرد. احساس میکرد انگار دنیا بہ دور سرش میچرخہ نمیتونست حتی یک قدم درست بردارہ. نور لامپ ھای بار چشم ھاش رو بدرد میاورد. از ھمون اول ھم میدونست کہ تھش بہ اینجا میرسن. از ھمون اول ھم میدونست کہ ایندہ ای با اون ندارہ. از ھمون لبخند اول فھمیدہ بود. با دیدن رفتار ھاش تا اخر داستان رو حدس زدہ بود.

سعی کرد مغزش رو متمرکز کنہ و بہ قدم ھاش سرعت بدہ. از پلہ ھا پایین رفت و کلیدی کہ متعلق بہ اون در بود رو پیدا کرد و بہ سرعت در رو باز کرد. بیرون از اون بار رفت و بالاخرہ تونست نفس بکشہ. حالا میتونست سرمارو حس کنہ اما این بار بیرون از قلب و روحش.

قدم ھای سرگردونش رو توی کوچہ یکی از محلہ ھای سرد و بی روح نیویورک بر میداشت و امیدوار بود کہ ھیچ قاتل یا معتادی بھش حملہ ور نشہ.

وقتی ماشینشو دید لبخند کوچکی بہ لب ھاش اومد. تحمل این ھمہ اتفاق برای یک روز واقعا سخت بود!
پشت فرمون نشست و با سرعت زیادی شروع بہ حرکت کرد. دیگہ حتی بہ زیبایی درخشش چراغ ھای کوچیک و بزرگ اون شھر بین سیاھی ھا اھمیت نمی داد.

پاش رو محکم تر روی گاز فشار داد. دیگہ نمیخواست بہ ھیچ چیز فکر کنہ ؛ فقط میخواست ھر چہ زودتر بہ خونہ اش برسہ. با دیدن در سبز رنگی سریع ماشین رو کنار زد و ازش بیرون اومد. نمیتونست پاھاش رو حس کنہ. انگار روی چیز ھایی راہ میرفت کہ وجود نداشتند. بہ جای خون در رگ ھاش سرما در جریان بود. در این شرایط نفس کشیدن سخت ترین کار دنیا بہ نظر میومد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 26, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Get you the moon=)[L.S_Z.M]Where stories live. Discover now