هجدهم ماه دسامبر

484 60 25
                                    

دهکده ی منیسا- غرب لندن

طبق هر صبح دهکده شلوغ بود و مردم از هر طرف دنبال کاری میرفتن
همه باهم رفتار محبت امیز داشتند و وقتی از کنار هم میگذشتند تو روی هم لبخند میزدند
اونا حامی هم بودن و تو هر مشکلی ک برای هم محلی خودشون به وجود میومد همگی باهم کمک میکردن
فضای شاد و پر از انرژی خیابان های دهکده همه رو مجبور میکرد با حال خوب روزشون رو شروع کنن
مغازه های لبنیاتی و نانوایی ها، خیاطی و کافه های کوچک و دنج بیشترین رفت و امد رو داشتند
بچه های ریز و درشت گوشه کنار دیده میشدن
حیوانات هم طوری به انسان ها عادت کرده بودن و تو این فضا به قدری اعتماد بود ک گاهی میشد روباه ها رو کنار در رستوران ها دید
دهکده کوچیک و خودمونی بود و همه همدیگرو میشناختن 
کمتر از هزار نفر جمعیت داشت و فضاش شاد و اروم بنظر میرسید
هر ساله تعدادی توریست هم از قلب لندن پذیرا بودن

هری امروز دیرتر از همیشه بیدار شد چون کل دیروز رو کار کرده بود و مدرسه هم تعطیل بود
چشماشو باز کرد و در حالی ک نور افتاد روی صورتش وول میزد دوباره زیر پتو رفت
امروز روز استثنایی به حساب میومد و اون وارد ۱۷ سالگی میشد
ولی طبق هر سال از روز تولدش دل خوشی نداشت
اما دوستاش و سرپرستش این نظرو نداشتند
اوه بله! گفتم سرپرست! هری تحت سرپرستی مرد مسن و خوش قلبی به اسم دامبلدور بود و به علت مهاجرت پدر و مادرش به شهر برای کار اون دو سالی میشد ک این وضعیت رو داشت
از روی تخت پایین اومد و نگاهی به اتاقش انداخت
همه ی وسایل ساده و چوبی و اتاق تقریبا خالی و تمیزی بود
از پله ها پایین رفت و وسط راحت گربه ی سفید مشکی به اسم جاناتان مدام به پر و پاش میپیچید و اعلام میکرد ک اونو دوست داره

بعد از شستن دست و صورتش وارد نشیمن شد و طبق معمول دامبلدور رو اونجا ندید
خونه ی کوچیک و جمع و جوری بود و فقط یک اتاق نشمین داشت به هر حال دامبلدور از تجملات خوشش نمیومد
خانم لانا اونجا بود و داشت صبحانه اماده میکرد
خانم لانا دستیار و کمک دامبلدور بود و تقریبا همسن هم بودن و شایعاتی بود ک میگفتن خواهر خوانده ی دامبلدور هست ولی هیچ وقت این شایعه جواب روشنی نداشت
دامبلدور دارو شناس گیاهی بود و کارش تحقیق در زمینه ی گیاهان و درمان های طبیعی بود
خانم لانا با صدای پر انرژی در حالی که ظرف تخم مرغ و بیکن رو جلوی هری میذاشت گفت
- تولدت مبارک  کوچولوی ما!
چشاشو یه لحظه گرد کرد و با خنده گفت
- اوه بله بله مرد بزرگی شدی دیگه نباید تورو اینجوری صدا بزنم!

هری ک خندش گرفته بود عینکش رو روی صورتش جا ب جا کرد
- لانا یه لطفی کن و یادم نیار امروز تولدمه!
خانم لانا طبق عادتش ک تو هیچ بحثی کوتاه نمیومد ادامه داد
- اوه هری دیگ باید دست از این اخلاقت برداری و روز تولدت خوشحال باشی
هری لیوان شیرش رو سر کشید و اشاره ای به پنجره کرد
- امروز هوا خوبه با بچه ها میرم دشت نیالوگو شاید اونجا تونستیم گیاه شبدر وحشی رو پیدا کنم
خانم لانا سریع گفت
- اوه نه نیازی نیست! گفتم ک امروز کاری انجام نمیدی! دامبلدور خودش صبح زود رفت دنبالش
هری با تعجب چند لحظه ای به خانم لانا خیره شد
- ولی قرار شد هروقت میره منو هم با خودش ببره!
خانم لانا دستپاچه سعی کرد از زیر این بحث در بره و همینجوری ک دستاشو با پیشبندش خشک میکرد گفت
- به هر حال امروز روز تولدته!
و قبل از اینکه هری بتونه اعتراض کنه از اتاق نشیمن بیرون رفت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 24, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

♦️Kill 'em ALL♦️Where stories live. Discover now