_ سونگ مینگی
با شنیدن اسمش از زبون پیرمردی که سال ها بود پدربزرگ صداش نکرده به سمتش چرخید
رو صندلی چرمی نشسته بود و میز بزرگی جلوش بود
تو اون اتاق کوچیک و تاریک تنها چیزی هایی بودن که دیده میشدنپیرمرد قد کوتاه که چهره اش به مینگی شبیه بود جلو اومد و گفت:خانوم مین اومدن و با شما کار دارن
زنی قد بلند که چهره اش برای مینگی آشنا بود وارد شد
لباس های گرونی داشت و پولدار به نظر میرسید
جلوی میز مینگی وایساد و گفت: خوشحالم که دوباره میبینمتمینگی به مرد اشاره کرد که از اونجا بره بعد روبه زن گفت: خوش اومدی هیلی
زن لبخندی زد و گفت: یه سورپرایز خوب برات دارم
مینگی ابرو بالا انداخت و منتظر موند
زن از تو کیف کوچیکش عکسی در آورد و روی میز گذاشتگربه سفید رنگی تو عکس مشخص بود که چشماش یخی بود
مینگی با شوق و تعجب گفت: خدای من محشره ، کجا ازش عکس گرفتن ؟
زن در کیفش و بست و گفت: تو منطقه حفاظتی سونگ جه
مینگی چشماش و ریز کرد و گفت: همون که چند ماهه بازنشسته شده؟
زن سر تکون داد و مینگی گفت: خودم کارشون و میسازم
داشت مثل همیشه تو جنگل پرسه میزد تا همه چیز و چک کنه و اگه شکارچی ای هست دستگیرش کنه
جئون جونگ کوکیه جنگلبان
کسی که زندگی اشرافی پدر ارتشیش و رها کرده بود تا به علاقش ، یعنی مراقبت از حیوانات برسه
خم شد و بند تله ای که برای خرس ها گذاشته بودن و پاره کرد
همینجوری که داشت میرفت صدایی شنیدچند دقیقه پیش
چند تا مرد سیاهپوش پشت هم از بین درخت ها بیرون اومدن
یکیشون که جلو تر بود به دور و بر نگاه کرد و گفت: همینجا باید باشن حواستون و جمع کنید ، هر کدوم و هم بگیرید ارزشمندن
مردی که پشت سرش بود دم یه آهو رو پشت یکی از بوته ها دید ، اسلحه اش و بالا آورد تا بزنتش اما یه گربه سفید و خوشگل به آستینش آویزون شد و دستش و محکم گاز گرفت
مرد با صدای بلندی فریاد زد و دستش و محکم تکون داد تا گربه رو جدا کنه ، اما دندون های تیز حیوون بیشتر تو گوشتش فرو میرفت
با ضربه ای که یکی دیگه از مردا بهش زد زخمی شد و روی زمین افتاد
یکی از مرد ها طناب بلندی آورد و گفت: حالا باید این فسقله رو ببندیم
اما گربه خیلی زود تر اون ک بتونن کاری بکنن بهش حمله کرد و صورت هاشون و زخمی کرد
هر کدوم فریاد میزدن و میخواستن از شر گربه رها شن
_ ولم کن عوضی کثافت
+ مینگی این و ازمون جدا کن
٫ تفنگم کوووووو
# ایییییی صورتم میسوزهجونگ کوک با شنیدن این صدا ها فهمید که یکی از حیوون ها به کسی حمله کرده ، به سمتی که صدا شنیده بود دوید اما شکارچی با شنیدن صدای پاش از اونجا دور شدن
جونگ کوک سریع بی سیمش و در آورد و به همکارش خبر داد تا دنبال اون شکارچی ها باشن ، وقتی سر چرخوند با یه گربه عصبی و زخمی مواجه شد که داشت با خشم نگاهش میکرد
محو چشمای یخی گربه شد و همه چیز یادش رفت
پس این همون حیوونی بود که سونگ جه ازش حرف میزدخواست یه قدم جلو بره که حیوون پا به فرار گذاشت و همون لحظه دوستش رسید
هیونجین مامور تازه کاری که همیشه دنبال جونگ کوک بود و یه جاهایی عصبیش میکرد . کنار مرد وایساد و گفت: این گربه سفیده همون بود که ارشد میگفت ؟
جونگ کوک تایید کرد و گفت: آره همون بود
هیونجین با تعجب گفت: چرا دنبالش نمیریم تا جای بقیه حیوون هایی که ارشد میگفت و هم بفهمیم
جونگ کوک برگشت تا از اون منطقه خارج شه بعد گفت: اون فهمیده ما دنبالشیم برای همین اگه بریم دنبالش گیجمون میکنههیونجین با خنده گفت: یه جوری میگی انگار ادمن و میفهمن
جونگ کوک با صدای آرومی گفت: مطمئن نیستم
به آدم بودن حیوون مقابلش شک کرده بود
چیزی تو نگاهش میخوند که از صد تا حرف و نوشته واضح تر بود
YOU ARE READING
Kookv Icy Eyes
Fanfictionکاپل: کوکوی ، هیونلیکس ژانر: عاشقانه هیبرید اسمات اکشن امپرگ زن با دیدن چهره شگفت زده و خوشحال مینگی گفت: بریم برای شکارش؟ مینگی لبخندی زد و گفت: قطعا میریم میخوام داشته باشمش ____________ مرد رفتن اون موجود عجیب و تماشا کرد و برای چند ثانیه همونج...