اون روز، روزه پایان بود. قطعا برای بقیه یه شروع جدید حساب میشد. روزی که خوشحال میشدن و با بقیه اون روزه خاصو جشن میگرفتن. اما برای یون اون روز پایان همه چیز بود. دیگه تحملش تمام شده بود. شاید بنظر احمقانه میومد و اگر با کسی در موردش حرف میزد میگفت که تو زیادی داری بزرگش میکنی. اما دردای اون واقعا بزرگ بودن. مشکلاتش تمومی نداشتن. اون برای تحمل اونا زیادی ضعیف و کوچیک بود. هوای سردو وارد ریه های خش گرفتش که بخاطر مصرف زیاده سیگاراش خراب شده بودن میکشید و سعی میکرد فقط از اون آدما دور بشه.
از سرما متنفر بود. از زمستون متنفر بود. از روز تولدش متنفر بود. و حتی از اینکه بدنیا اومده بود هم متنفر بود. اون اضافی بود. دیده نمیشد. نامرئی بود و هیچکس متوجهش نمیشد. کسی سعی نمیکرد نزدیکش بشه، اون پرده رو کنار بزنه و کنارش بشینه، باهاش حرف بزنه و بهش بگه که تو تنها نیستی.
اما آدما همین بودن. برای منافع خودشون نزدیک میشدن و وقتی کارشون تموم میشد میذاشتن و میرفتن. یا شاید فقط حوصلشون سر میرفت و برای سرگرمی با احساسات بقیه بازی میکردن و بعد ترکش میکردن. اتفاقی که بارها برای یون افتاده بود. اما اون سه بار شو توی ذهنش هایلایت کرده بود. اولین کسی که عاشقش بود و اونو بخاطر ترسه خودش نپذیرفت. دومین نفری که دوسش داشت اما بعد از یه مدت بهش گفت ازش خسته شده و ترکش کرد. و در آخر اون دوتا...
با یادآوری دوتا پسری که تمام قلبشو تصرف کرده بودن خندهی تلخی کرد. اونا بهش قول داده بودن که کنارشون میمونن. گفتن اونا عاشقشن و نمیذارن که دیگه احساس ترد شدنو تجربه کنه. اما اونا خبر نداشتن که بدتر از بقیه بهش آسیب رسونده بودن. و یکی از اونها برادر لعنتیش بود. کسی که آرزو میکرد یا بدنیا نمیومد یا بعد از برادرش میمرد و اون بدنیا نمیومد.
با هر قدمی که برمیداشت و به جایی که میخواست نزدیک تر میشد نفسش سنگین تر میشد. با رسیدن به پایین کوه سرشو بالا گرفت و به پرتگاهی که بالاتر و دورتر خودنمایی میکرد نگاه کرد. زیاد از سئول دور نبود. شاید فقط یکم بیرون تر از شهر بود. اما خوشبختانه تلکابین هایی بودن که اونو که دیگه توان راه رفتنو نداشت رو به اون بالا برسونن و کارشو راحت کنن. با ایستادن اولین تلکابین کنارش سوارش شد و روی صندلی نشست و خودشو جمع کرد. سرما تو بدنش نفوذ کرده بود و هر چند دقیقه لرزی به تنش مینداخت. صورت و دستاش و احتمالا کل بدنش به رنگه سفیده برف در اومده بود. موهای دودیش اونو بیشتر شبیه یه روح سفید که یه لباس مشکی تنش بود کرده بود.
دست لرزونشو از جیبش در آورد و به ساعته مشکیش که هدیهی تولده چند سال پیشش بود نگاه کرد. فقط سه دقیقه مونده بود تا به اون جا برسه. یعنی جرعتشو داشت؟ میتونست انجامش بده. قرار نبود که دوباره دم آخری صورت یکی از اون دوتا رو ببینه که میخوان جلوشو بگیرن تا کاری نکنه. قطعا نه! اونا نمیدونستن اون کجاست و احتمالا الان در حال خوشگذرونی بودن. شایدم داشتن واسه تولدش سوپرایز آماده میکردن. به هرحال یون از تولدش متنفر بود. اون که قرار نبود دیگه به اون خونه برگرده تا اون جشنه رو مخو تحمل کنه. میتونستن خودشون برای یونگی تولد بگیرن چون اونم توی همین روز متولد شده بود.
با باز شدن دره تلکابینه کوچیک و زرد سریع از سرجاش بلند شد و از اون اتاقک کوچیک خارج شد. به اطرافش نگاهی کرد و همونطوری که دستاشو توی جیباش فشار میداد تا شاید کمی گرمتر بشن جلو رفت. خبری از هیچکس نبود و این دلگرمش میکرد.
_"هیچکس نیست که بخواد جلومو بگیره."
با خوشحالی با خودش زمزمه کرد و بدون اتلاف وقت جلو رفت. از جایی که ایستاده بود غروب آفتاب قشنگتر بنظر میومد. خورشید دیگه داشت پشت خطه نامعلوم دریایی که زیر پاش بود محو میشد و ماه از طرف دیگه میخواست جاشو بگیره. انعکاس خورشید روی دریا قشنگ بود اما دلگیر و غمگین بود. خورشید فردا هم برمیگشت. درست عین خورشید خودش که هر روز بیدار میشد و دوتا پسر کوچیکترشو با بوسهی گرمش بیدار میکرد. و ماهش، کسی که توی تاریکی ها و تنهایی های شبش بغلش میکرد و درست مثل نور ماه اون شبا رو روشن میکرد.
انقدر اونجا ایستاده بود که خورشید کامل غروب کرد و توی خط افق از دیدش خارج شد. حالا کم کم ماه بالا میومد. با تکون خوردن چیزی توی جیب شلوارش دست از نگاهای خیرش برداشت و تازه فهمید که نزدیکه دو ساعته همونجا ایستاده و کاری نکرده. چرا یادش رفته بود. آره انقدر غرق افکارش در مورد مردای زندگیش شده بود که یادش رفته بود. فکر کردن بهشون هم واسش قشنگ بود هم دردناک. اما وقتش بود اون جسم لرزونه توی جیبشو در بیاره و جوابشو بده. با بی حوصلگی و خستگی گوشیشو در آورد. به صفحه خیره شد که اسم گربهی سیاه رو نمایش میداد. باید حدس میزد که برادرش باشه که ازش بخواد برگرده خونه چون دیگه هوا خیلی سرده و تاریک هم شده و بهتره امشبو خونه باشه. تماسو وصل کرد و با صدای گرفتش که از گلوی خشکش میومد جوابشو داد.
_"بله؟"
صداش لرزش گرفته بود. بی دلیل یهو ترسیده بود. شاید باید برمیگشت و دیگه بهش فکر نمیکرد. شاید میتونست تحمل کنه. اما با شنیدن دوبارهی صدای برادرش تمام اتفاقات از جلوی چشماش رد شد. نمیتونست حالا که تا اینجا اومده بود برگرده.
+"یون کجایی؟ هوا خیلی سرده و تاریک هم شده."
_"من همین امروز بیست سالم شد هیونگ. حق ندارم برای خودم تنهایی بگردم؟"
فقط یک دقیقه طول کشید تا یونگی حرفه برادر کوچیکش رو تحلیل کنه و از سکوتش دست بکشه.
+"یعنی نمیخوای بیای خونه و حداقل بخاطر من کنارمون باشی؟"
خندهی کوتاهی کرد و با وجود اینکه برادرش نمیدید سرشو به دو طرف تکون داد.
_"نه هیونگ. نه امروز نه هیچوقت دیگهای قرار نیست به اون خونه برگردم."
کم کم داشت سوزش چشماشو حس میکرد و سردردی که همراهش داشت مغزشو منفجر میکرد. صداش خسته تر از هر موقع دیگهای بود. بدنش دیگه داشت توانشو از دست میداد و زانوهاش دائم خم میشدن و مثل تلنگری میخواستن بندازنش. اما اگر میشست دیگه نمیتونست بلند بشه. پس ترجیح داد همونطور ایستاده به آخرین مکالمهی عمرش ادامه و پایان بده.
+"یون مسخره بازیو بذار کنار و برگرد خونه. میدونم که میدونی اما هوسوک واست تدارکات دیده و نمیخوای که ناراحتش کنی؟"
یون خندش گرفت. ناراحتش کنه؟ ناراحت شدن از اینکه کیکی که خریده رو ندیده و یا به اون تولد نمیره برابری ای با ناراحتی هایی که خودش داشت نداشتن. اون هیچوقت اونا رو ناراحت نکرده بود. همیشه سعیشو کرده بود که خوشحالشون کنه و بهم نزدیکشون کنه. اما چطور باید حدس میزد همین سعی و تلاشاش اونا رو خیلی نزدیک و خودشو ازشون دور کنه. درسته همه چیز تقصیر خودش بود. از اولشم تقصیر خودش بود که قبول کرد و وارد رابطشون شد. همونطور که همیشه فکر میکرد اون اضافه بود.
_"هیونگ..."
صداش لرزید و بغض نامعلومی گلوشو گرفت. به گلوش چنگ زد و سعی کرد نفس بکشه. یونگی هم متوجه صدای تلاش های اون برای نفس کشیدن بود. حالا کم کم داشت نگران میشد.
+"یون نفست گرفته؟ یون جواب بده. دیگه نمیذارم سیگار بکشی. یون یه چیزی بگو."
ولی بازم جوابی نگرفت. اون چطور میتونست وقتی حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود جوابه مخاطبه پشت گوشی رو میداد. تمام تلاششو کرد تا آخرین کلماتش هم کنار هم بچینه و جملشو از زبونش بگه.
_"متاسفم و دوستون دارم..."
+"چی؟ چیزی شده؟ یو..."
دیگه چیزی نشنید چون گوشیشو روی زمینه سنگی انداخته بود. جلوتر رفت و دقیقا لبهی پرتگاه ایستاد. قبلا از آب میترسید چون نزدیک بود یه بار غرقش بشه. اما حالا میتونست حسش کنه که تنها جایی که بهش آرامش میده همون آبیه که ازش ترس داشت. از روی زمین چندتا سنگ برداشت و توی جیباش گذاشت. چشماشو بست و دستاشو به دو طرفش باز کرد. احساس سبکی عجیبی داشت بدنشو در برمیگرفت. فقط یکم باید بدنشو به جلو خم میکرد تا همه چی تموم شه. و همین کار هم کرد. بدنشو به جلو پرت کرد و باعث شد از اون صخرهی بلنده تقریبا صد متری به پایین جایی که دریای عمیقی زیرش بود پرت بشه. چشماشو باز نکرد. میخواست فقط حس کنه.
_"دوستون دارم."
توی ذهنش بهشون گفت و بعد فشار سنگینی رو روی قفسه سینش حس کرد. انگار کسی قفسه سینه هاشو بین دستای قدرتمندش گرفته بود و داشت بهم فشارشون میداد تا در هم بشکونشون. حالا چشماشو باز کرده بود. تمام چیزی که میدید رنگه تیرهی آبی بود. رنگ مورد علاقش. خوشحال بود که حداقل لحظات آخرش چیزی که دوست داره رو میبینه. اما همون چیزی که دوستش داشت، در حال گرفتن زندگیش بود. لب هاشو از هم باز کرد و گذاشت تا آب زودتر وارد ریه هاش بشه. حتی تلاش نکرد جلوشو بگیره. دست و پا نزد. تقلا نکرد. فقط آبو نفس کشید و با قدرت توی ریه هاش کشیدشون. درست مثل ماهی ای که انگار به اون آب برای زندگی نیاز داشت، یون هم به اون آب برای مرگش نیاز داشت.
تمام این اتفاقات در عرض چهار دقیقه افتاده بود اما برای یون خیلی دیر میگذشت و این کمی خوشحالش میکرد که حداقل قراره درد بکشه و زود تموم نمیشه. دیدش کم کم تار میشد و دیگه چیزی رو حس نمیکرد. آخرین چیزی که فهمید افتادن پلکاش روی هم بودن و معلق شدن بدنش بین آب.
اون تمومش کرده بود. زندگیشو، عشقشو، درداشو، مشکلاتشو. برای اون این آغاز آرامش بود. اما برای یونگی و هوسوک این فقط شروع تمام بدبختیا ها و غم های دنیا بود. انگار قرار نبود همه چیز همونطور که توی ذهنشون در نظر داشتن به آرومی بگذره.
اونا وقتی تازه متوجه از بین رفتنه دوست پسره کوچیکشون شده بودن که کسی جسد اونو که روی دریا شناور بوده دیده و به پلیس زنگ زده. و از اونجایی که جسدش فقط یه روز روی آب مونده بود چیزی از صورتش تجزیه نشده بود و هویتش قابل تشخیص بود و از روی گوشیش شمارهی برادرشو پیدا کرده بودن و بهش زنگ زده بودن. هوسوک تحمل دیدنشو نداشت پس فقط از پزشک قانونی بیرون رفته بود و توی راهرو نشسته بود و یونگی هنوز باور نکرده بود که این اتفاق افتاده و با دیدن جسد برادرش تازه فهمید که منظورش از تموم اون حرفا چی بوده.
حرفایی که کاشکی زودتر متوجهشون میشد.
YOU ARE READING
𝘛𝘳𝘪𝘢𝘯𝘨𝘭𝘦 | مثلث
Fanfiction_"میدونستین مثلت قوی ترین و پایدار ترین شکله طبیعته. مثل کوه" پسر بزرگتر لبخندی زد. پسر کوچولوشون همیشه زیادی باهوش بود و گاه و بیگاه چیزای جالبی میگفت که شاید آدمای عادی ازشون حرفی نمیزدن. +"درست شبیه ما. ما سه تا یه مثلثیم. قوی و پایدار." _"واقعا؟...