𝘗𝘢𝘳𝘵 9

64 19 0
                                    

چه حسی بهتون دست میده وقتی کسی که فکرش رو هم نمیکنید بهتون پشت کنه و تمام دنیا روی سرت خراب بشه. انگار تمام کسایی که میشناختید خیانتکار از آب در  اومدن و همه بهتون خیانت کردن. این حس که قلبتون داره فشرده میشه و موندن نزدیکه آدمایی که تظاهر به خوب بودن میکنن واستون سخت میشه.
این دقیقا حسی بود که یونگی با تمام وجودش داشت احساس میکرد. هروقت یون رو میدید قلبش به تپش میوفتاد و وقتی که بعد از دو روز سر کلاس استاد عزیزش بود و اون دوتا باهم دیگه از کلاس خارج شدن قلبش فشرده شد. یون تنها کسی بود که یونگی هیچوقت فکر نمیکرد بهش پشت کنه و بیخیال احساساتش به برادرش بشه. اما انگار حتی یون هم میتونست عین بقیه‌ی آدما باشه.
از طرف دیگه یون از کاری که کرده بود احساس گناه میکرد. نگاه‌های برادرشو روی خودش حس میکرد و نگاه‌های سنگین استادش و باعث میشد استرس بگیره و هر لحظه بیشتر از حرفای دیشبش پشیمون بشه. خودشم میدونست که نمیتونه از یونگی بگذره و هنوز خیلی دوسش داشت. دروغ گفته بود که نزدیک ترین آدم زندگیش هوسوک شده بود. هردو میدونستن که مورد اعتماد ترین فرد زندگی همدیگن.
زیاد فرصت نداشت به بقیه افکارش پر و بال بده که کلاس تمام شد و وقتش بود تا حرفایی که کل شب آماده کرده بود رو به استادش بگه. پس همزمان بلند شد و هم قدم با استادش از کلاس بیرون رفت. هیچکدوم حرفی نزدن تا به دفتر برسن. به محض وارد شدنشون درو قفل کرد و روی صندلی روبروی میز هوسوک نشست. هوسوک با نگاه گیجی حرکاتشو دنبال کرد و بعد با اشارش روی صندلی خودش نشست. نمیتونست بفهمه چه چیزی توی ذهن پسر کوچیکتر روبروش میگذره.
_"در مورد حرف دو روز پیش...مطمعنی؟"
هوسوک کمی فکر کرد و با یادآوری معرفی خودش به عنوان دوست پسر یون سرشو آروم تکون داد.
_"زیاد مطمعن بنظر نمیای..."
هوسوک سریع سرشو به دو طرف تکون داد تا نشون بده که منظورش این نبوده. یون منتظر نگاهش میکرد و میخواست با کلماتش بهش اطمینان بده که واقعا احساسی بهش داره یا نه و اینکه کنارش میمونه یا نه.
-"یون...من واقعا بهت علاقه دارم. یعنی فکر کنم که اینطوره. زیاد مطمعن نیستم فقط میدونم اگر کنارم باشی بهم حس خوبی میدی."
_"فکر میکنی اینطوره؟"
هوسوک هول شده از جاش بلند شد و سریع میزشو دور زد و خودشو به روبروی پسر موردعلاقش رسوند. دستشو برای اولین بار گرفت و مواظب بود زیاد فشارشون نده تا مبادا اذیت بشه.
-"نه اونطوری که بنظر میاد منظورم نبود. منظورم اینه که اسمش عشق نیست. یه حس دوست داشتن خاصه. من..."
نفس عمیقی کشید و سرشو بالا آورد و چشماش به نگاه عمیق و منتظر یون برخورد کرد. آب دهنشو آروم قورت داد و دلشوره‌ای که یک دفعه‌ای سراغش اومده بودو سعی کرد پس بزنه. اگر میگفتش شاید یه شانسی پیدا میکرد. یا در نهایت پس زده میشد و همه چی تموم میشد.
-"من دوست دارم."
همین کافی بود تا نگاه جدی یون به نگاه پر احساسی تبدیل بشه. هوسوک فکر کرد که این جمله کار خودشو کرده و فرصتشو پیدا کرده تا بقیه حرفاش رو هم بزنه.
-"میشه منو قبول کنی یون؟ برای یه مدت بهم شانس بده تا تلاشمو بکنم و اگر ازم خوشت نیومد میتونی بگی تا تمومش کنم."
یون حرفی نمیزد، انگار زبونش قفل کرده بود و نمیتونست جمله‌ای رو به زبون بیاره. از جاش بلند شد و توی اتاق قدمی زد. داشت فکر میکرد که چه جوابی بده. پیشنهاد استادش اونقدرم بد نبود. هم میتونست یه رابطه رو امتحان کنه و نیاز به هیچ اجباری نبود. فقط یه مدت باید از یونگی دور میموند تا اگر خواست رابطشو جلو ببره اتفاقی پیش نیاد.
_"منم دوست دارم استاد."
هوسوک کاملا از جاش بلند شد و سریع سمت یون رفت تا بغلش کنه. بدون اینکه فشارش بده و باعث ناراحتیش بشه بغلش کرد که برخلاف خواستش بود. دوست داشت انقدر توی بغلش فشارش بده تا مطمعن بشه اون واقعیه و قراره برای اون باشه. خودشم نمیدونست چطوری به اون پسر خجالتی و کم حرف علاقه مند شده اما میدونست که از حسی که بهش داشت خوشش میومد. از اخلاق یون به خوبی مطلع بود که چطور آدمیه، از چه چیزایی بدش میاد و ترجیح میده چه جاهایی باشه. فقط باید در مورد چیزای موردعلاقش میفهمید که با صحبت حل میشد. یون از بغل استادش بیرون اومد و لبخند کوچیکی زد که قلب هوسوک رو برای لحظه‌ای لرزوند.
-"لبخندت خیلی قشنگه."
یون با تعجب سرشو بلند کرد و هوسوک مسخ شده همچنان به لباش زل زده بود.
-"تا حالا ندیده بودمش. خیلی قشنگه."
یون ممنون آرومی گفت و بعد تصمیم گرفت تا زودتر اتاقو ترک کنه. احساس میکرد یکم نیاز داره تنها باشه تا با کاری که کرده بود کنار بیاد و منطقی تر بهش فکر کنه. سمت در رفت و قفلو باز کرد ولی برای چند ثانیه ایستاد تا اگر حرف دیگه‌ای هست بشنوه.
-"میتونم ببوسمت؟"
دستگیره‌ی درو گرفت و پایین کشیدش و بین چهارچوب در ایستاد. یک پاشو جلو گذاشته بود اما جلوتر نمیرفت. توی یک تصمیم یهویی برگشت درو بست و نزدیک هوسوک شد. یکم روی پنجه‌ی پاش ایستاد و لباشو به لبای منتظر هوسوک رسوند. حرکت خاصی به لباش نمیداد اما هیچ چیزی از شیرینی اون بوسه‌ برای هوسوک کم نمیکرد. پسر بزرگتر دستاشو به کمر پسر کوچیکتر رسوند و نگهش داشت تا بوسشون قطع نشه و اون نیوفته. چند ثانیه توی همون حالت ایستادن و بعدش یون پاهاش خسته شد و عقب کشید.
_"بعدا میبینمت."
و سریعتر از دفتر بیرون رفت. هوسوک با لبخند عجیبی که روی لباش مونده بود رفتنش رو تماشا کرد. هنوز از راهرو نگذشته بود که پسر تقریبا قد بلندی جلوی راهش سبز شد. سرشو بالا آورد و با جونگ کوک و دست باندپیچی شدش مواجه شد. جونگ کوک از اون لبخندای خرگوشیش تحویلش داد و بعدش دستشو جلو آورد تا دست یونو بگیره.
-"سلام هیونگ."
با ذوق گفت و یون آروم جوابشو داد. یادش رفته بود جونگ کوک گفته بود دوشنبه برای زنگ ناهار دنبالش میاد. پس دستشو گرفت و همراهش به سمت سالن غذاخوری رفت. خوشبختانه اون ازش زیاد سوال نمیپرسید و این یکم بهش آرامش خاطر میداد. بنظر میومد اون خودش انقدری باهوش باشه که حدس بزنه چه خبره. اما زیاد طول نکشید که به ساختمون تفکرش یه پتک بزرگ کوبیده شد که اوه اون خرگوش کوچولوی شیطون خیلی هم زیاد سوال میپرسه. بعد از گرفتن غذاهاشون روی صندلی های پشت میز نشسته بودن و جونگ کوک دائما سوالایی از قبیل اینکه "رنگ موردعلاقت چیه؟"، "چه سبک آهنگیو دوست داری"؟"،"چه کاریو دوست داری انجام بدی؟" و همچین سوالاتی میپرسید.
-"خب میرسیم به سوال اصلی، حالا که قبول کردی با استادت باشی وقتی گفت میشه ببوسمت برگشتی چیکار کنی؟"
یون که داشت برنج میخورد تقریبا برنج توی گلوش پرید و جونگ کوک بهش لیوان آبی داد و آروم کمرشو نوازش میکرد'
-"آروم باش هیونگ. من به کسی نمیگم."
یونگی سرفه‌های متعددی کرد و در آخر روی دست دونسنگش زد و باعث خندش شد. جونگ کوک برگشت و سرجاش نشست و همزمان با نگاه شیطونش به هیونگش زل زده بود.
_"توی بچه پررو گوش وایساده بودی؟"
-"نه ببین اشتباه برداشت کردی. من اومدم دم در کلاستون دنبالت که داداش خلت گفت با استادت رفتی بیرون. منم اومدم دم در دفتر که صداتونو شنیدم و خلاصه خبردار شدم."
یون اخم کرد و یکم ناراحت شد. نه بخاطر اینکه اون حرفا رو شنیده بود، بخاطر اینکه به برادرش گفته بود خل.
_"یونگی خل نیست."
-"آره ولی کم داره. کاشکی یکم از عقلتو میتونستیم بهش هدیه بدیم."
یون عصبی به خوردن غذاش ادامه داد و حرف نزدنشو پای ناراحتیش گذاشت. درسته باهم دعوا کرده بودن و رابطشون خراب شده بود اما هنوزم برادرش بود. جونگ کوک متوجه شد که اون ناراحت شده پس یه تیکه گوشت از ظرف خودشو برداشت و توی ظرف پسر روبروش گذاشت.
-"باشه ببخشید. خیلیم باهوش و عاقله. حالا دیگه از دستم ناراحت نباش هیونگ."
_"چه علاقه‌ای داری هیونگت باشم؟"
جونگ کوک که غذاشو تموم کرده بود سینی روبروشو کنار گذاشت و دستشو زیر چونش زد.
-"خب تا حالا هیونگ نداشتم، میدونی از هیچکس خوشم نمیومد و از همه دوری میکردم. ولی تو خیلی مهریون و بامزه‌ای. و خب برعکس همه‌ی آدما دوست داشتنی ای."
کمی نفس گرفت و به میز خالی ای که کسی جرعت نداشت روش بشینه نگاه کرد.
-"میدونی من یکم شرم...ولی فکر نکنم زیاد خبر داشته باشی."
_"نمیدونستم."
یون که غذاش رو تموم کرد با سینی از جاش بلند شد تا بره و تحویلش بده. دیگه تقریبا وقتش بود برگردن به کلاساشون. اما جونگ کوک تا لحظه‌ی آخر که زنگ بخوره پیش یون بود و روی میزش نشسته بود و دائما باهاش حرف میزد و همه با تعجب به اینکه پسر شر مدرسه با ساکت ترین پسر مدرسه انقدر مهربون رفتار میکنه نگاه میکردن. یون بلاخره به جونگ کوک نگاه کرد و به ساعت اشاره کرد.
_"باید بری سر کلاست."
-"میرم حالا. مواظب خودت باش. فردا هم برای زنگ ناهار میام دنبالت."
بدون دادن فرصت مخالفت کلاس رو ترک کرد تا به کلاس مشترک خودش و دوست پسرش بره. تمام مدت یونگی به اون دوتا که باهم حرف میزدن زل زده بود و هرچقدر بیشتر نگاهشون میکرد بیشتر احساس میکرد که اونا ازش دورن. انگار اگر بلند میشد و سمتشون میرفت هرچقدر هم قدم برمیداشت بهشون نمیرسید. خب در واقعیت بهشون میرسید اما از نظر تئوری های خودش اونا زیادی ازش جدا و تو یه جو متفاوت بودن.
روزهای دیگه هم جونگ کوک هر زنگ ناهار دنبال هیونگ عزیزش میرفت تا با هم ناهار بخورن. و بقیه ساعت ها رو توی دفتر استادش میگذروند. بعضی وقتا بهش حرفای احساسی میزد و با لمسای آروم و کوتاهش بهش میفهموند که اونجاست و اگر اجازه داشت گونشو میبوسید. زیاد نمیذاشت لباشو ببوسه اما همون بغلا و بوسه‌هایی که روی گونش میذاشت واسش زیادی بودن. نمیخواست این روزا تموم بشن و این کارای یواشکی شونو دوست داشت اما انگار باید با چیزهای دیگه هم کنار میومد. چیزایی که ازشون فرار کرده بود و حالا بدتر از قبل سمتش اومده بودن.

𝘛𝘳𝘪𝘢𝘯𝘨𝘭𝘦 |  مثلثWhere stories live. Discover now