هان روی کاناپه مورد علاقش لم داده بود و سرش رو روی پای مینهو گذاشته بود. بالا رو نگاه کرد و گفت: "مثل همیشه نازم کن." مینهو دستش رو توی موهای هان فرو برد و با لبخند کمرنگی مشغول نوازش مو های هان شد. "تعریف کن، این هفته چطور گذشت؟" مینهو گفت و نگاهش رو به هان دوخت.
هان: "دوباره وارد رابطه شدم." هان میدونست که مینهو دوستش داره، از هر روش مستقیم و غیر مستقیمی برای اثبات حرف هاش استفاده کرده بود ولی هان هر بار یاداور شده بود که مینهو براش چیزی بیشتر از یک دوست نیست.حالا لبخندی تلخ جایگزین قبلی شده بود ولی تمام تلاشش رو کرد که تا جای ممکن تلخی لبخندش رو پنهان کنه: "خوشحالی؟"
هان بدون مکث جواب داد: "نیستم."
مینهو: "پس چرا این کار رو کردی؟"
هان کمی کلافه جواب داد: "برای جبران حس هایی که بقیه نتونستن بهم بدن؟ نمیدونم."
مینهو با مهربانی بوسه ای روی پیشانی هان نشوند و گفت: "دوستش داری؟"
هان: "ندارم. پشیمونم اما راه برگشتی هم ندارم، فکر نمیکنم که بیخیالم بشه."
مینهو: "دوست داری بیشتر راجبش حرف بزنی؟ "
هان: "نه."
مینهو: "تمام ادم ها لایق این هستن که با کسی باشن که دوستشون داره. اگر میتونی رابطه تو قطع کن و یا..."
هان: "یا چی هیونگ؟"
مینهو: "یا سعی کن دوستش داشته باشی." مینهو بعد از این حرف حس کرد قلبش تیر میکشه، ازجاش بلند شد و جایگزین پاهاش بالشی زیر سر هان گذاشت.
هان: "کجا میری؟"
مینهو: "بالکن. نگران نباش برمیگردم، میخوام هوا بخورم."خودکار و دفترش را برداشت و راهی بالکن شد. با نوشتن افکارش سعی میکرد اون ها رو سازمان دهی کنه پس روی صندلی نشست و شروع کرد به نوشتن: تو برام مثل یه معمای حل نشده ای. کسی که از همه بیشتر میخوام بهش نزدیک بشم، دوسش دارم، دلتنگش میشم، پیگیر حالشم و توجهم به سمتش جلب میشه. کسی که با اینکه چندین بار پسم زد باز هم قلبم به سمتش پرواز کرد. تا کجا باید پیش برم؟ چه کاری باید انجام بدم؟ به من بگو چه کاری، تا خاص تر نگاهم کنی، قشنگ تر، یکم عمیق تر و با مکث طولانی تر. از تلاش های بی نتیجه خسته شدم، از اینکه بهت نزدیکم ولی دورم.
منی که انقدر دوستت دارم که توانایی ترک کردن ندارم هست، منی که هیچ وقت خودش رو نمیتونه به این دوستی راضی کنه و بیشتر از این نخواد. نمیدونم با خودم و احساساتم چیکار کنم. شاید اگر این هست ها به نیست تبدیل بشه مشکلات حل بشه.
گیر افتاده بین دیوار هایی که هر روز تنگ تر میشن و باعث میشن نفسم ببره، تلاش میکنم. نجاتم بده، صدام کن، یه راه خروج نشونم بده، قبل از اینکه دیر بشه. نمیدونم تحملم چقدره ولی میدونم داره به حد خودش میرسه.قطرات اشک صفحه رو خیس میکردند، دیدش تار شده بود با عصبانیت اشک ها رو پاک کرد، تنگی نفس، مهمان همیشگی، برگشته بود. در تلاش برای عمیق تر نفس کشیدن به داخل برگشت، از کشو اسپریشو قاپید، بعد از چند پاف نگاهش به خودش توی اینه افتاد، زیر لب زمزمه کرد "داری با خودت چیکار میکنی...".
دفتر و خودکار جدیدی برداشت. جلوی اینه نشست، به خودش خیره شد و به فکر فرو رفت. داستان ها هیچ کدوم تلخ یا خوب نیستند. فقط تمام این ها بر می گرده به این که نویسنده کجای زندگی شخصیت ها به کتاب پایان بده. این پایان، پایانی نیست که برای کتاب زندگی خودم انتخابش کنم. اروم مو های خودشو نوازش کرد و زمزمه کرد. "بابت اینکه به خاطر دیگران بهت کم توجهی کردم معذرت میخوام. حتی اگه عاشقش بودم حق نداشتم تا این حد پیش برم."
از پاش به عنوان زیردستی استفاده کرد و جملات روی کاغذ پشت هم شروع به نقش بستن کردند: نفس عمیقی کشید، بوی خاک بعد از باران برایش دوست داشتنی بود. لبخند بزرگی به لب داشت، نه که امروز، روز خاصی باشد یا لاتاری برنده شده باشد، او به سادگی خوشحال بود. دنبال دلیل نمی گشت همین که امروز، روز دیگری بود و میتوانست بخشی از زمانش هر چند کوتاه را برای کار های مورد علاقه اش اختصاص دهد کافی بود.
نگاهش به اینه برگشت "یک شبه نه، ولی کم کم بهتر میشی." بلند شد و دو دفترش رو برداشت. قرار نبود مثل داستان های دراماتیک دفتر قدیمی رو به اتیش بکشه. اون نوشته ها احساساتش بودند و تمام احساسات با ارزشن. چمدونش رو باز کرد و وسایلش رو تک به تک جا داد.
هان به علت غیبت طولانی مینهو وارد اتاقش شد و بهت زده با چشمانی گرد شده پرسید. "وسایلتو چرا جمع میکنی؟ به خاطر منه؟ کار اشتباهی کردم؟ به خاطر پارتنرمه؟"
مینهو قدمی بلند به سمت هان برداشت، پیشانی اش رو بوسید، هیچ وقت به خودش جرعت نداده بود فراتر از این بره، گفت "تو هیچ کار اشتباهی نکردی، با من تو رابطه نبودی که بخوایم اسم اشتباه روی کارت بذاریم. میخوام یه مدت برم مسافرت، برای کتاب جدیدم ایده بگیرم."
هان: "قبلا بدون نیاز به این کار مینوشتی"
مینهو: "میخوام چیز متفاوتی رو امتحان کنم. میخوام زندگی کنم."
هان: "ولی گفتی هر وقت نیاز داشته باشم پیشمی، هیچ وقت نمیری."
مینهو: "هنوزم همونه، تو دوستِ دوست داشتنیم هستی و هر وقت بخوای میتونی بهم زنگ بزنی یا بهم بگی بیام پیشت. من تو رو ترک نکردم. دارم خود قدیمی مو ترک میکنم و برای اینکه حالم بهتر بشه تلاش میکنم. اینو درک میکنی مگه نه؟"

ESTÁS LEYENDO
never mine | minsung | مینسونگ
Fanficمینهو: "تمام ادم ها لایق این هستن که با کسی باشن که دوستشون داره. اگر میتونی رابطه تو قطع کن و یا..." هان: "یا چی هیونگ؟" مینهو: "یا سعی کن دوستش داشته باشی." مینهو بعد از این حرف حس کرد قلبش تیر میکشه، ازجاش بلند شد و جایگزین پاهاش بالشی زیر سر ها...