پارت 1

77 3 0
                                    

فصل اول



«جاناتان»





«حقایق»










به ترور نگاه کردم که روی مبل لم داده بود .
چشمانش به من بود و بخاطر سوالم اخم عمیقی  ابروهایش را به هم گره زده بود.
"چرا می خوای بدونی؟"
به بدن برهنه ی قدرتمندش نگاه کردم .
"من اونو میخوام"
"تو یه خون آشامی"
فورا جواب دادم.
"من یه لامیا هستم"
شانه بالا انداخت .
"حالا هر چی ،اون ممکنه تورو بکشه،خیلی راحت جاناتان ،راحت تر از چیزی که فکر میکنی ....الان نه، ولی وقتی زمانش برسه ...گوش کن مرد حتی توام ممکنه بهش صدمه بزنی"
با صدای آرامی غریدم(نمی خواستم خواهرم را بیدار کنم)
"من هیچوقت بهش صدمه نمیزنم"
با دقت به من نگاه کرد، انگار که چیزی را سبک و سنگین میکرد.
"اون خوابشو دیده...خواب یه خون آشام که ازش مینوشه، بقدری که اونو خشک میکنه..."
چی ...!؟
ترور بی توجه به گیجی من ادامه داد.
"اگه یه خون آشام بهش نزدیک بشه من میفهمم،  پس غیر از تو هیچ خون آشامی بهش نزدیک نمیشه"
دوباره تکرار کردم.
"من خون آشام نیستم"
"ولی خون مینوشی"
"فقط ماهی یبار"
"به هر حال خون مینوشی"
"ولی نه مستقیما از رگ"
با خستگی نالید.
"یه دلیلی داره که تسا اون خواب هارو میبینه جان"
"و یه دلیلی داره که من عاشقشم ...فقط میخوام بدونم .... این چیز زیادی نیست...ممکنه  ملکه بتونه کاری برامون بکنه ،ممکنه بتونه کاری کنه که دیگه لامیا نباشیم"
دهان خوش ترکیبش به پوزخندی باز شد.
"این یه فکر احمقانست مرد ،خودتم میدونی کاری که خواهرت داره انجام میده خودکشیه ،حتی اگه  بتونین ملکه رو ببینین ممکنه حتی یک ثانیه اجازه ی حرف زدن نداشته باشینو بکشتتون،واقعا انتظار داری بتونه ماهیت یه موجودو تغییر بده؟"
"خودت گفتی اون خیلی قدرتمنده..."
چشمان آبی رگه دارش را برایم چرخاند.
"ولی نه انقدر که چیزی که هستی رو عوض کنه ،مثل این میمونه که بخوای یه شیرو تبدیل به یه سوسک کنی ،ولی حتی اگه بتونی دوباره مثل قبل بشی هم چیزی عوض نمیشه.
تسا یه گرگینه ی دورگست ،اون نمیتونه با تو باشه ،اجازشو نداره.
اون به اندازه ی کافی تو این مدت اذیت شده ،نمیتونی مشکلات بزرگ تری براش بسازی"
"منظورت از دورگه چیه؟"
انگشتانش را بین موهای بلوند تیره اش کشید و با بی حوصلگی غر زد.
"بازم برگشتی به سوال اولت ،جان، من نمیتونم بهت چیزی بگم ، تا وقتی خون آشـ... لامیا هستی  نمیتونی بهش نزدیک بشی چون یا اون بهت صدمه میزنه یا تو به اون و حتی اگه خودش بخواد این حماقتو بکنه،من به عنوان جانشین پدرم اونو منع میکنم و اون نمیتونه از دستور من سرپیچی کنه ...
نمی خوام اتفاقی برای خواهرم بیفته و اگه اتفاقی برای تو بیفته جینجر منو میکشه و یه لحظه به این فکر کن چه بلایی سرش میاد...از طرفی اگه همون انسان سابق بشی بازم هیچ آینده ای باهاش نداری،اون یه گرگینست جان ،تو با عمر انسانی شاید هفتاد سال دیگه زنده بمونی ،ولی اون قرن ها زندگی میکنه ...
به این فکر کن  و لازم نیست هزار تا مشکل دیگه ای که وجود داره رو بهت بگم"
"باید بگی ،باید بدونم با چی طرفم"
لب های خیره کننده اش را به هم فشار داد و با تردید زمزمه کرد.
"اون بزودی باید مراسم جفت گیری رو انجام بده ....و اون... لعنت خدا ...جان این مربوط به تساست، من نمیتونم بهت بگم"
نه!
با ناباوری نالیدم.
"جفت گیری ؟ منظورت همون چیزیه که فکر میکنم؟"
با جدیت  و بی رحمی به چشمان وحشت زده ام نگاه کرد.
"کاملا!"
نگاه درنده اش جدی تر شد.
"اون بزودی هفده سالش میشه و باید تغییر شکل بده  ،بدلایلی   تا حالا تغییر شکل نداده،اولین تغییرشکلش با اولین جفتگیریشه.
بخاطر جفت شدن مبارزاتی صورت میگیره ،تو نمی تونی به عنوان یه گرگ برای تصاحبش مبارزه کنی ،چون گرگ نیستی و حتی اگه لامیا هم باشی گرگ ها خیلی راحت تیکه تیکت میکنن چه برسه به عنوان یه انسان توی مراسم شرکت کنی ،چه بسا که هیچ انسانی حق حضور تو این مراسمو نداره و مشکل بزرگ تر اینه که ممکنه اتفاقای بدتری برای تسا بیفته چون اون بـ... اون دورگست ،ممکنه تغییر شکل نده و این برای پدرم یه ننگه ..."
"یعنی مجبورش میکنین با یه نفر دیگه بخوابه؟"
با صدای آرام تر و حیوانی تری غرید.
"اصلا شنیدی چی گفتم؟"
با درماندگی نالیدم.
"لعنت ،این یه تجاوزه"
با بیخیالی گفت.
"این رسومو فرهنگ ماست جان"
تکرار کردم.
"این فرهنگ نیست تجاوزه"
شانه بالا انداخت.
"حالا هر چی"
"تو اجازه میدی یکی بیادو به خواهرت تجاوز کنه؟ تو چجور برادری هستی ،اون یه دختر کوچیکه...اون...اون چطور....اصلا ...اگه همه ی مردای گرگ مثل تو بزرگ  باشن  ..."
او را در جنگل دیده بودم و او واقعا بزرگ بود.
بسیار بزرگ!
و منظورم از بزرگ فقط عضلات و ماهیچه هایش نیست.
چیزی که در بدنش داشت حتی مرا ترساند.
بدن او کاملا یک بدن حیوانی بود
صورت ترور سخت شد و فک بی نقصش را محکم به هم فشار داد.
"اکثرشون بله...من هنوز جوونم جان..یعنی کاملا رشد نکردم...اغلب گرگ ها  که خون خالص دارن  ،وقتی از سی سال رد میشن دیگه نمیتونن با یه  انسان رابطه داشته باشن ،چون قطعا انقدر بزرگ هستن که بدن هیچ انسانی براشون جایی نداره و فقط میتونن با گرگ های ماده بخوابن...پس بعضیاشون حتی از من بزرگترن...خیلی بزرگتر...
و من نمیتونم جلوی این فرهنگو بگیرم ،تصمیمش با من نیست ، همه ی دخترا همینو تجربه میکنن،بقیه ی گرگا وقتی سیزده سالشون میشه اینو تجربه میکنن،تسا خوش شانسه که زمان بیشتری داره تا براش آماده بشه و ...نمیگم آروم پیش میره ، چون اینطور نیست جان ،ما گرگیم ،هیچ لطافتی تو وجودمون نیست ،برای دفعه ی اول هیچ عشقبازی در کار نیست ،تصاحب یه گرگ ماده، برای یه مرد مثل یه مدال افتخاره و هر چی وحشیانه تر اینکارو میکنیم افتخار و اعتبار بیشتری نصیبمون میشه ،ولی قضیه اصلا این نیست چون تسا اصلا...جان بایدبیخیالش بشی"

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jun 10, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

رویای دورگه جلد سوم لامیاDonde viven las historias. Descúbrelo ahora