زمان زیادی گذشته که من توی خونه نشستم.
سرد،ساکت،بی حرکت.
تو ذهنم دنبال یه راه میگردم.
یه راهی که بهم ثابت کنه میتونم ادامه بدم.
من راجب باور داشتن چیزای زیادی شنیدم..ولی نمیدونم این بار میشه نجات پیدا کنم یا نه.
زنگ در به صدا درومد.
حتی توان نداشتم برم بازش کنم.
پس همون جا بی حال دوباره نشستم و چشمامو بستم.
مهم نیست اگه کسی نگرانم بشه.اصلا مگه کسی میشه؟
اگه کسی میشد ترکم نمیکرد.
زین منو تنها گذاشت بی اونکه بهم یه دلیل بده که چرا داره میره.
انگار همین الان رفته.
پنج روز گذشته..پنج روز لعنتی.
همه دنیا بهم حسودی کردن ...و حالا همشون قراره بهم بخندن.
مهم نیست..فقط زین حالش خوبه؟
تو اتاقم بی جون نشستم و دارم فک میکنم..که در عوض کدوم اشتباه که نکردم اون ولم کرده؟
دوست داشتن بیش از حد؟
همه گذشته ها مثل یه فیلم از جلوی چشمای بی جونم میگذره.
از همون روز اولی که داشتم تو رستوران کار میکردم.
من اهل موسیقی نبودم..من نمیدونستم اون یه سوپراستاره.
من یه گارسون تنها بودم که از صبح تا یازده و نیم شب کار میکردم.
دیگه وقتی برام نمیموند که بخوام موسیقی گوش بدم.
هرشب که میومدم خونه فقط فرصت میشد بخوابم تا فردا دوباره برم سرکار.
آخر هفته ها میرفتم پیش مامان و خواهرم که تو روستا زندگی میکردن.یه روستای کوچیک کنار بردفورد.
اون شب من حسابی خسته بودم و ساعت یازده و نیم شب بود که دیدم صدای گریه میاد.
من کنجکاویم گل کرد و بلافاصله طی رو از دستم انداختم و رفتم دنبال صدا.
کنار دیوار گوشه ی رستوران جایی که سطل آشغالا و یکم اونورتر باربیکیو رو میذاشتیم یه جای خالی و کور بود که کسی متوجه ادم نمیشد.
و اونجا یه پسرو دیدم که نشسته و داره گریه میکنه.
دستاش رو صورتش بود و موهاشو کنارشو تیغ زده بود و جلوش بلند بود..تو تاریکی فقط میشد فهمید یه جین تنگ پوشیده.
"سلام آقا..اتفافی افتاده که بتونم کمکتون کنم؟"
یکم جلو تر رفتم.
وقتی فهمید من اینجام دستاشو برداشت و سریع اشکاشو پاک کرد.
سرشو بالا اورد و تو چشام نگاه کرد.
وقتی به برق چشمش نگاه کردم قلبم افتاد.
از جاش بلند شد و به سمت من اومد.
"میشه یه لیوان آب بهم بدی؟"
اون صدای مهربونی داشت.و خیلی با صدای کمی حرف میزد.
"البته آقا..بیاید داخل رستوران.."
امروز پاول -رییس رستوران- بخاطر کارش زودتر رفت و کلیدا رو داد به من.
اون پسر پشتم اومد تو و بعد در رو از پشت بست.
"این رستوران مال توعه؟"
صداشو از پشتم شنیدم و وارد آشپزخونه شدم.
یه لیوان آب یخ ریختم و براش بردم.
"نه من فقط توش یه گارسونم"
لیوان اب رو براش بردم و جلوش گذاشتم.
"اسمت چیه؟"
من بدون وقفه ازش پرسیدم.
چشماش گرد شدو هرچی اب تو دهنش بود برگردون تو لیوان.
تازه الان رنگ چشماشو دقیق دیدم وقتی بهم زل زد.
اونا کاراملی بودن...یه عسلی...یه همچین چیزی.
اون مژه های فوق العاده بلند و سیاه و چشمای نیمه خماری داشت...وای خدا اون خیلی جذابه.
چرا حس میکنم قلبم براش افتاده تو همین یه نگاه؟
"منظورت اینه که تو منو نمیشناسی؟"
رو صندلی روبروش نشستم.
"قبلا مشتری اینجا بودی؟"
اون بلند خندید.
"نه هیچی..مهم نیست"
لبخند زدم.
"جس"
دستشو جلو اورد.
"زین"
"زین؟این اسم یعنی چی؟"
لبخند زد..وای اون خیلی شیرینه...اون زبونشو یکم بیرون آورد و گاز گرفتش اروم.
"یعنی مرد جذاب فک کنم..یه همچین چیزی..عربیه"
"اوه. .نمیدونستم..تا حالا با هیچکس جز انگلیسیا حرف نزدم"
" من عرب نیستم جس..پدرم پاکستانیه ولی مادرم انگلیسی. ...تو کجا به دنیا اومدی؟"
"من؟...یه روستا نزدیکه بردفورد...فکر نکنم بدونی کجاست"
دستاشو به هم کوبید.
"منم برفورد به دنیا اومدم جس این عالیه..."