کاپل پیشنهادی: کوکجین
-----------------------------
با شنیدن صدای قطرات باران که مانند تیری به سطح سرد پنجره شلیک می شدند، نگاهش را از ماگ قهوه ی سرد شده اش گرفت و به صندلی خالی رو به رو ش خیره شد. هنوزم عطر خاص تنیده شده در الیاف پارچه صندلی از ان فاصله به مشامش می رسید. مست و خمار از عطر پیچیده در خانه اش به سمت پنجره قدم برداشت. از بین رد پاهای قطرات اب به بیرون از خونه سردش نگاهی انداخت. امروز همان روز بود.. هنوزم صدای اژیر امبولانس در گوش هایش نجوا می کرد.به سمت چوب لباسی خیز برداشت و بعد از برداشتن پالتویی که به خوبی بخاطر داشت، با پوشیدنش چه ذوقی را هدیه ی دل فردی کرده بود که اکنون داغی را به دلش نشانده بود.
بدون برداشتن کلید هایش از خانه بیرون رفت به سمت مقصد این روز هایش حرکت کرد. در خیابان قدم پیش روی قدم قبلی اش می گذاشت و با حس نوازش نسیم خنکی که گونه هایش را به سرخی دعوت می کرد، در افکار سایه انداخته در ذهنش غرق شد.
افکاری مانند درک نکردن مردم اطرافش! درک نمی کرد، چرا با شروع باران، مردم به پناهگاهی پناه می برند و مادران دست کودکان شاد خود را که در پارک به پایکوبی ای که از شادی بارش نشأت می گرفت، مشغول بودن را می گرف تند و به خانه می بردند و برخی دیگر چتر های خودشان را مانند سپری محافظ در برابر باران می گرفتند.
نفسش را با اهی به بیرون از سینه های سوزانش هدایت کرد که به شکل بخار خاکستری رنگ در هوا پخش و بعد محو شد.
با شنیدن صدای ذوق زده ی کودکی، نگاهش را به سمتش سوق داد. کودکی که با شادی در گودال ابی می پرید و اهمیتی به خیس شدن نمی داد. چقدر این صحنه اشنا بود..
صحنه ای که روزی خودش افریننده ی ان بود. صدای شخصی ناخوداگاه در سرش پخش شد که با لحنی نگران میگفت: مراقب باش..!
چقدر دلتنگ دوباره شنیدن این جمله ی کوتاه بود.مثل یک عادت سرش را به سمت ان طرف خیابان چرخاند. با دیدن بیمارستان در خاطرات رخنه کرده در سرش، غرق شد و از زمان حال غافل شد.
خودش را می دید که به اصرار فرشته ی زندگیش، اکنون از بیمارستان خارج و در باران قدم می زدند. نمی دانست چرا، ولی احساس می کرد این اخرین باری خواهد بود که خنده های او را می بیند.
بر روی نیمکت کنار پارک نشستند و شیر کاکائو داغی که از کافه ای در همان نزدیکی گرفته بودن را، ارامش بخش سرمای وجودشان می کردند و به رفت و امد مردم نگاه می کردند.
به خودش که امد دید بر روی همان نیمکت نشسته است.به لب های تشنه اش زبانی زد و بلند شد. قدم به قدم این مسیر آمیخته شده بود با خاطراتش؛ وقتی که با اجبار
توانست راضیش کند به خانه ی گرمش بروند و دقیقا عکس این مسیری که درش حرکت می کرد را، گذرانده بودند. چه شده بود که اکنون باید قدم هایش را عکس ان روز بر روی
زمین سرد و خیس می گذاشت؟
بعد از گذشت دقایقی، خودش را در فضایی جست که مقصدش بود، ولی مقصدی دردناک و غم انگیز.
دستی بر روی سنگ قبر پاک شده با اب باران کشید. همان قدر سرد بود که ان روز دستش را گرفته بود.
به خاطر داشت وقتی را که نگرانی و ترس که در بدنش تنین
انداخته بود و دستانش را به لرزش وا می داشت، دست بی جان و سرد بدن رو به روش را گرفت و بعد از انداختن پتویی بر روی جسم سرد، با شتاب به سوی تلفن هجوم اورده بود.
به خاطر داشت وقتی را که تلفن را به جای اولیش برگرداند و به سمت بدن سرد رفت. بدنی که دیگر گرمایی نداشت. چشمانی که غروب کرده بودن و لب هایی که به لبخند بی جانی تزئین شده بودند. گونه هایی که دیگر رنگ صورتی مهمان انها نبود و به رنگ کبودی می زدند، و چقدر دلگیر بود، این حقیقت که دیگر تپشی در وجود جسم رو به روش وجود نداشت..همراه با افتادن اولین اشک از چشمش بر روی زانو هایش فرود امد. مثل همان روز، رو به روش زانو زده بود. فقط دیگر صدای التماس هایش در گوش باران تنین نمی انداخت.
دیگر صدای هق هق هایش از صدای قطراتی که به زمین سقوط می کردند بلند تر نبود.
دیگر با وجود بارانی که به صورتش سیلی می زد، کسی متوجه اشک هایش نمی شد.
این باران مثل باران های کلیشه ای هالیوود نبود! این باران نتیجه ی خفه شدن بغض های متوالی بود. این باران پاک و خسته بود.
سرش را روی سنگ سرد و خیس سفید گذاشت و چشمانش را بست. خیلی خسته بود. روح خسته و جسم شکسته اش دیگر طاقت تحمل باران ها و طوفان های زندگی را نداشت.لبخندی به غمگینی سرنوشتش زد. سر نوشتی که پایان ان مشخص کردنش سخت بود.
شاید پایانش وقتی بود که با پر های شکسته به سوی فرشته اش پرید.
شاید وقتی بود که یکی از همون کودکان شاد، بدن سرد و خیسش را تکان داد و متوجه سقوطش شد.
یا شاید هم وقتی بود که یکی از همون مردم غیر قابل درک، پارچه ای برای پوشاندن بدنش از باران و دنیا، رویش انداخته بود..
سرنوشتش مثل قطره ای بود که همراه با گرمای خورشیدش، اغوش کسی که تا نیمه راه همراهیش کرده بود به بالا رفته بود. در ابر سرد و تاریک دلتنگ گرمای خورشید زندگی اش شده بود و به امید دیدنش از ابر سقوط کرده بود. اکنون تبدیل به شبنم ازادی شده بود که بر روی گلبرگ گل زندگی اش قرار گرفته بود..
-----------------------------
یادم رف بگم سد انده..
خب الان ک فهمیدین(:چطور بود؟ اصن ب قیافش میخورد انشا باشه؟
ب نظرتون چ کاپلی بیشتر بهش میاد؟امیدوارم دوسش داشته باشید💜
YOU ARE READING
𝙳𝚎𝚙𝚝𝚑𝚜
Short Storyسرنوشت شخصیت هایی که تبدیل شدن برای رسیدن به چیزی که از دست داده بودند.. کاپل نداره🚫 پایان یافته.