Eɴᴅ

46 8 20
                                    

*این پارت فقط در مورد ی نفره و شکل کاپلی نداره
پیشنهاد برای کارکتر: جیهوپ
-----------------------------

ماگ دسته مشکی اش را بر روی میز تحریر قدیمی اش گذاشت. بخار سفید رنگی به ارامی از سطح شیر عسل داغ بالا می رفت و در جو اتاق محو می شد.
به ارامی صندلی ساده ی چوبی اش را عقب کشید و بر روی سطح سختش نشست.
نگاهش را در فضای ساده ی اتاقش چرخاند؛ تختی ساده و قدیم ی زیر شیب سقف اتاقش، میز تحریر چوبی و فرسوده اش در مقابل پنجره ی بزرگی که رو به اسمان نارنجی رنگ قرار داشت و دیواری پر از نقاشی هایی که داستانی در خود حل کرده بودند و زیر ان دیواری که کتاب های مختلفی روی هم قرار گرفته بودند.
یک اتاق زیر شیروانی ساده! خیلی ساده!!

نفس عمیقش را از ریه های گرمش بیرون فرستاد و بعد از برداشتن ماگش، نگاهش را به نقاشی های روی دیوار دوخت. نقاشی هایی که رنگی در خود نداشتند ولی حرف های ناگفته
ی فراوانی برای بیان به بیننده در گلوی کاغذیشان زندانی شده بود.

تک به تک نقاشی ها را از زیر نگاهش گذراند تا به اخرین کاغذی که گوشه ترین نقطه ی دیوار قرار گرفته بود رسید. کاغذی سفید..!

لبخندی زد و همان طور که نگاهش را از کاغذ تهی از نقش می گرفت، ماگ را به لب های خشکش رساند و جرعه ای از شیر داغ شیرین چشید. طعم شیرین و گرم شیر عسل در
وجودش پخش می شد و حس خوبی را مهمان وجودش می کرد.

کمی خودش را عقب کشید و از کشوی اول میزش ام‌پی‌تری ساده ی نارنجی رنگ کهنه اش را خارج کرد و با همان لبخند که در لب هایش خانه نشین شده بود، به ارامی در کشو را بست و به ام‌پی‌تری خیره شد.
انگشت شستش را به ارامی بر روی صفحه ی مستطیل
شکل دستگاه کشید و با فشردن دکمه ی رنگ پریده ی زیر صفحه، دستگاه را روشن کرد. اولین و تنها فایل موجود را پلی کرد و با قرار دادن گوشی های سفید رنگ هندزفری متصل به
دستگاه، درون گوش هایش، نوای اشنا و دوست داشتنی اهنگ در گوش هایش پیچید.

ماگ شیرش را بر روی میز رها کرد و بلند شد. هنوز پس از سالیان دراز که بر روی صندلی چوبی نشسته بود، به فرم بد ان عادت نکرده بود و پس از برخاستن، بدنش از درد به ستوه می امد،‌ ولی او همچنان صندلی چوبی را دوست داشت!

با ریتم اهنگ شروع به حرکت کرد. ارام و نرم، مانند برگی که با باد پاییزی همراه شده و از شاخه ی درخت جدا می شود و رقصان و نرم سقوط می کند، بدنش را در بین هیاهو ی ایجاد
شده توسط اهنگ، حرکت می داد. قدم ها و گام های شمرده اش را در طول اتاق بر می داشت و در اتاق کوچکش همراه با ریتم اهنگ می چرخید.
ام‌پی‌تری در دست چپش بود و با حرکت دست راستش، اهنگ را نوازش می کرد.

لحظه ای پلک های خسته اش را روی هم گذاشت و با چشمانی خاموش به ادامه ی رقصش پرداخت. دمی عمیق گرفت و لحظه ای بعد، پس از کنار زدن پرده ی پلک هایش، لبخندی به اطرافش زد. در بین کاغذ های معلق در اطرافش چرخی زد.کاغذ هایی که داستان های نقاشی ها را بازگوی کرده بودند.کاغذ هایی که خاطرات و سرنوشت زندگی های زیادی را رمزگشایی کرده بودند. کاغذ هایی که به رنگ خون بی رنگی آغشته و فریاد های بی صدایی را حفظ کرده بودند..

می چرخید و می گذشت از بین کاغذ ها و با خنده برای غم های درون قلب های کاغذ ها اشک می ریخت.
ناگهان ایستاد.
اوج اهنگش بود، ولی او ایستاده بود و به افریده های سیاه رنگ که بر روی تن کاغذ های سفید، نقش بسته بودند خیره شد. با برخورد نگاهش به کاغذ نقاشی اخر قدمی سمتش برداشت و گذشت از در هایی که بر روی خاطراتش بسته بود. گذشت از میان کاغذ هایی که شب ها را صبح کرده بود تا سفیدی کاغذ را به رنگ لباس شب تزیین کند.

با رسیدن به کاغذ سفید، دمی گرفت و لبخندی زد. وقتش رسیده بود که به پیش شخصیت های داستان های کاغذ ها برود.
به پیش شخصی که شبنمی شد بر روی گلبرگ گل زندگی اش...
به پیش شخصی که پرنده ای شد برای پریدن به سوی جهانی ناشناخته برای پیدا کردن خاکستر اتش زندگی اش...
و پیش صد ها شخصیت دیگری که تبدیل شدن برای یافتن چیزی که گم کرده بودند...
وقت تبدیل خودش بود ولی برای پیدا کردن چه چیزی؟

سرش را چرخاند تا وداعی کند با خاطراتش، با اتاقش و با نقاشی ها و نوشته هایش...
زمان پایانش رسیده بود، مانند اهنگش که به دقایق پایانی ش نزدیک می شد...
زمان تبدیلش رسیده بود...
زمان رسیدن به کسانی که منتظرش بودند تا باز داستانشان را بر روی کاغذ بیاورد...
و فاصله ی این رسیدن تنها به اندازه ی گذشتن از پرده ای به نام مرگ بود...
پس فقط گذشت، تا پایانی شود برای داستانی که خودش شخصیت ان بود...

روز بعد، اخبار، خبر فوت قاتل سریالی را به گوش مردم رساند که قاتل شخصیت های خوب یا بد، گناهکار یا رستگار داستان های خویش بود ..
قاتلی که پیرزن هایی که در همسایگی خانه ی کوچکش، عصر ها با شنیدن داستان هایش چای عصرگاهی شان را می نوشیدند، بدون ان که بدانند ، راوی ان داستان ها چه کسی است..

راویی که چاقوی تیز خود را در قلب کسانی که قلبشان دیگر تحمل درد نداشت، فرو می کرد..
و پایان داستان همان قلب ها، چه ساده شباهت داشت به پایان داستانش...
-----------------------------

خب اینم اخریش..
این اخری برام خیلی مهم بود و خیلی معنیای خاصی برام داره..
امیدوارم از لذت برده باشید
اگ بد بود یا جاییش ب دلتون ننشست ببخشید و لطفا بهم بگید تا اشکالاتمو رفع کنم💜

ازون جایی ک خودم کوکجین شیپرم و فیکای کوکجین خیلی کمن و ی داستانی تو ذهنم دارم احتمالا ی فیک اپ کنم
نمیدونم کِی چون هم یکم میترسم ک خوب از اب در نیاد یا نتونم درست ادامش بدم هم این ک فک نکنم وقت کنم..
ول تمام سعیمو میکنم چون کامنتاتون خیلی بهم انرژی داد💜

ممنونم ازتون ک این بوکو با همه مشکلاتش خوندین💜
مراقب خودتون باشید💜

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 13, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝙳𝚎𝚙𝚝𝚑𝚜Where stories live. Discover now