-سفیدبرفی-

28 11 8
                                    


La Blanche-Neige
(The Snow White)

"سفید برفی"


ژوئیه 1499، رُم، ایتالیا

پلک‌های چشم راستش رو به هم فشرد و تلاش کرد حساس‌ترین نقطه‌ی بدن اون آهوی کم‌توان رو نشانه‌گیری کنه. با تمام توانی که در عضله‌های شانه و بازوهاش مونده بود، تیر رو به عقب کشید. بعد از بی‌حرکت موندن اون ماده آهو، بالاخره تیر رو از کمان رها کرد و لحظه‌ای منتظر نتیجه‌ی سال‌ها تمرین تیراندازیش شد. مرد تیرانداز، در لباس بلندبالای شکار خودش به طرز خیره‌کننده‌ای جذاب شده بود و بدیهی بود که مهارت سرشارش در هنرهای رزمی فراتر از چیزی بود که کسی به شکار شدن اون ماده آهو شک داشته باشه. با شکافته شدن پهلوی آهو، فریاد پر از تشویق و تحسین جمعیت نه چندان زیاد پشتش بلند شد. دانته ، پر از افتخار و موفقیت، قدم‌های بلندش رو سمت آهو برداشت و تیر خون‌آلود رو از گوشت بریده شده‌ی حیوان بیرون کشید و با صدای بلند و رسایی اعلام کرد:
_ این آهو رو به همراه بقیه‌ی حیواناتی که امروز موفق به شکارشون شدم به قصر ببرید و از طرف من دستور بدید گوشتش رو تا جایی که می‌تونن بین مردم خودمون تقسیم کنن و بگید روزهای آینده گوشت بیشتری از کشتارگاه ها به دست‌مون خواهد رسید!
وزرا و همراهان، شادمان از درایت و مدیریت پادشاه آینده‌ی سرزمین‌شون، با هیاهو و غلغله اون مکان رو ترک کردند و به گفته‌ی پرنس، اون رو تنها گذاشتن.
دانته کلاهش رو از سر در آورد و دستی بین موهای زغالی و خیسش کشید. آفتاب تابستانه‌ی رم شوخی‌بردار نبود و لباس‌هایی که به عنوان یک مقام‌دار موظف به پوشیدنشون بود، تناقضی پررنگ با فصل تابستونی که گرما می‌بارید داشت.
مرد که از شدت تعریق و گرما به نفس‌ نفس افتاده بود لباس‌های سنگینش رو از تن به در کرد و بی‌معطلی وارد برکه‌ی تمیز و کوچکی که در اون اطراف بود شد. شمشیر و تیر و کمانش رو گوشه‌ای امن گذاشت و از خنکی دل‌پذیر آب داخل برکه لذت برد.
می‌شد گفت خانواده‌ی سلطنتی الکساندر پنجم تنها کسانی بودن که فعلا زندگی مرفهی داشتن. ایتالیا در مرز نابودی بود؛ حمله قدرت‌های بزرگ فرانسه و ناپل به میلان و شهرهای کوچک اطرافش ایتالیا رو در معرض خطری غیرقابل جبران قرار داده بود؛ به طوری‌که حتی در رم هم غذا به مقدار کافی نبود؛ آب و غذا آلوده شده بود و مردم مبتلا به بیماری‌هایی خطرناک و ناشناخته.
دولت تسلیم نشدنی ایتالیا در این یک سال هرچه از دستشون بر می‌اومد انجام داده بودن؛ حتی خانواده‌ی سلطنتی به شخصه به وضع مردم رسیدگی می‌کردن و ناچار بودن مقام بالای خودشون رو فراموش کنن و خودشون رو هم‌تراز مردم بدونن. قدرت ایتالیا در برابر چندین کشور ابرقدرت قابل توصیف نبود! نتیجه‌ی این جنگ مشخص بود... حمله و هجومی که به یک‌باره تمام زیبایی دوره‌های قبلی و رنسانس رو نابود کرده بود به طور حتم ایتالیا رو زیر پای خودش می‌گرفت و قلاده ای به گردنش می‌بست... این همه تلاش و تقلا برای تسلیم نشدن به چه دردی می‌خورد؟
_ این دور از انصافه که چندین کشور با هم متحد شدن و در مقابل ما ایستادن... چندتا به یکی؟
دستش رو روی بدنش کشید و آب رو به موهای حالت‌دار زغالی رنگش پاشید تا شاید خنکی کمی درد سرش رو آروم کنه. نفس عمیقی کشید و به دیواره‌های برکه تکیه داد، به امید اینکه کسی یا چیزی مزاحمش نشه، خصوصا حشرات لب برکه!
به محض این‌که نبض سرش آروم گرفت؛ صدای تاختن اسبی به غیر از اسب سیاه رنگ خودش به گوشش رسید. به سختی پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و به انتهای راه خیره شد، سواری بر اسب به سمتش می‌تاخت و به نظر می‌اومد دقیقا اون پرنس رو هدف گرفته.
با نزدیک شدن اسب و سوارش، متوجه شد مرد، نامه‌رسانی از طرف قصره و این باعث شد لحظه‌ای مو به تنش سیخ بشه. نکنه برای خانوادش اتفاق بدی افتاده بود؟!
_ سرورم... سرورم!
_ چی شده؟ چه نامه‌ای آوردی؟
سوار از روی اسب پایین پرید و با دو خودش رو به مرد برهنه‌ی داخل برکه رسوند. کاغذ نسکافه‌ای رنگ رو به دستش داد و منتظر نگاهش کرد.
دانته با پاره کردن پاکت، نامه رو سراسیمه باز و شروع به خوندنش کرد:
« پسرم برای امر مهمی هرچه سریع‌تر خودت رو به قصر برسون.
_ پدرت، الکساندر پنجم» .
نمی‌تونست تصور کنه چه موضوع مهمی پیش اومده که پدرش حتی نتونسته بیشتر از یه خط بنویسه و باید کتباً به دستش می‌رسونده.
_ مرخصی سرباز.
با دور شدن اسب و سوارش، از برکه بیرون اومد؛ لباس‌هاش رو به تن کرد و کنجکاو و ترسیده از اتفاق پیش روش، با سرعت به سمت شهر تاخت.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jun 18, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

La Blanche-Neige Donde viven las historias. Descúbrelo ahora