بعد از سال ها داشتن به روز های خوبشون نزدیک میشدن، باورش هنوزم برای قلبِ بیقرارش سخت بود، اینکه بعدِ سال ها میتونه کنارِ عشقش راحت زندگی کنه، میتونه راحت کنارش تو خیابون قدم برداره، باهم جاهایی برن که اینهمه مدت نمیتونستن برن؛ کلی ذوق داشت ولی هنوزم باید صبر میکرد، ۱ ماهِ دیگه مونده بود و تویِ این مدت بازم باید تن به خواسته های اونا میدادن، خسته بودن ولی اونا دست از اذیت کردنِ خودش و عشقش برنمیداشتن، فقط خدا خدا میکرد زودتر از این کابوس رها بشه قبل از اینکه برای همیشه توش گیر کنه، غرق توی افکارش بود که صدای اساماسی که براش اومده بود توجهشو جلب کرد..
یک ماه از اون روز گذشت، یک ماه از روزی که داشت برای آیندهی قشنگشون برنامه ریزی میکرد و حالا اون روز بالاخره رسیده بود، روزی که سال ها منتظرش بودن، گل های توی دستشو کنارش گذاشت و خودشم کنارِ ققنوسش نشست، کلی حرف آماده کرده بود که بزنه ولی نمیدونست از کجا شروع کنه، خجالت میکشید ازش حس میکرد پرندهش ازش دلخوره خب حق داشت دلخور باشه، هرچی نباشه ققنوسش توی این مدت جای جفتشون سختی کشیده بود؛ بالاخره به سختی ولی با گرمی نگاهش کرد اما اون نگاهِ سردی داشت، اونقدر سرد که تا عمقِ قلبِ زین یخ زد، چیشد که پرندهش انقدر شکسته شده بود؟
شاید اگه یکم از سختی های راه رو زین بجاش تحمل میکرد پرندهش انقدر خسته نمیشد، اونا خستهش کردن، انقدر خستهش کردن که از همه چی برید و پرواز کرد به سوی رفتن ها.
نگاهِ زین روی سنگِ سردش ثابت شده بود، ققنوسِ قرمزش خاکستر شده بود ولی قبل از اینکه زین بتونه از توی خاکستر هاش پرندهش رو نجات بده اون رفته بود.
کلی حرف داشت ولی خسته بود، انقدر خسته که فقط توی ذهنش داشت حرف میزد، یادِ ۱ ماهِ پیش افتاده بود که برادرش لو بهش خبر داده بود پرندهی قشنگش تبدیل به پرندهی مهاجری شده بود که مقصدِ پروازش بهشتِ دور دست ها بود، یادش نمیاد این ۱ ماه چجوری گذشت و هیچ ایدهای نداره روز های بعد از این قراره چجوری براش بگذرن، الان فقط توی این لحظه داره نفس میکشه، لحظهای که متعلق به اون و پرندهی بیبالشِ، بعدِ مدت ها روزِ رَهاییشون رسیده بود منتهی پرندهی بیوفاش زودتر از قولشون بال های پروازشو باز کرده بود و پریده بود؛ کنارش دراز کشید و شروع کرد به گفتنِ حرف هاش:
-لی، بیبی، ببخش اونجوری که باید کنارت نبودم، شاید اگه یکم از سختی هایی که بهت دادن رو من بجات میکشیدم کمتر خسته میشدی، شاید هنوزم اینجا بودی و الان صدای بهشتیت توی گوشم پخش میشد، بجای سنگِ سردت که فاصلهای بین بدن هامون شده، بدنِ گرمت رو به آغوش میکشیدم. ازم دلخوری میدونم ولی بهت قول میدم یه روزی توی دنیای دیگهای دنیایی که فقط برای من و تو و عشقِ بزرگمونِ کنارِ هم خواهیم بود، دنیایی که بلده با قلب و روحِ فرشتهی بهشتیِ من چجوری رفتار کنه، متاسفم که این روزها بدونِ تو نفس میکشم ولی این زندگی بدونِ تو تقاصِ دیر رسیدنِ خودم بود، این روز ها با هر نفس جرعهای از شرابِ مرگ مینوشم فرشتهی بیبالِ من و با هر جرعه یک قدم به تو نزدیک میشم.
از سکوتِ قبرستان کلافه شده بود و از اینکه صدای فرشتهش خاموش شده دلگیر، کم کم هوا هم داشت تاریک میشد و باید میرفت.
پسرِ کوچیکشون که بالاخره بعد از ماه ها تلاش امروز کاملا سرپرستیش برای خودشون شده بود توی خونه منتظرش بود و زین فقط خسته از اینکه رویای دونفرهشون رو باید تنهایی زندگی کنه از قبرستان خارج شد و قدم به سمتِ زندگی گذاشت که الان تنها زیباییِ روز ها و شب هاش وجودِ پسرشون بود...
خب هی، من زدیام، شاید خیلیاتون بشناسینم، شایدم نشناسینم، این اولین کارمِ خوشحال میشم نظراتتونو بگید بهم🤍
YOU ARE READING
Ziam and Larry one shot
Fanfictionوان شات ها ربطی به هم ندارن و هر پارت وانشاتِ جدیده.. امیدوارم خوشتون بیاد و خوشحال میشم به بقیه هم معرفی کنین🤍