~.~.~.~.~.~.~افتاب بی رحمانه خورشید رویپلک های خستهای که شب پر ماجرایی پشت سر گذاشته بود، خبر از رسیدن روز رو میداد.
با پلک زدن دیده تارشو شفاف کرد.
با دیدن صحنه روبه روش لبخند محوی روی لب های ترک خوردش نشست، این لبخند هم ناشی از احمقیت خودش بود هم زیبایی هان جیسونگ!خودشو نزدیک تر به فرشته نجاتش کرد و سر انگشتاشو اروم روی رد مالکیت های ارغوانی که دیشب هدیه پوست گندمی پسرکش کرده بود کشید.
همزمان با نوازش پوست لطیف کسی که الان میتونه "دوست پسر" خودش صداش کنه، به خودش لعنت فرستاد.
تا الان دیدن این صحنه هر روز صبح رو از خودش دریغ میکرد ، فقط بخاطر اینکه یه ترسو بود.مینهو واقعا یه ترسو بود! ولی هان جیسونگ الان اومده تا تنها دلیلی بشه که مینهو اراده وایستادن جلو فوبیای بزرگش رو داشته باشه.
اون تناتوفوبیا داشت، ترس از دست دادن ادمای عزیز زندگی.
برای مینهو مهم بودن و اهمیت داشتن کسی تو زندگیش مساوی با مرگ بود.
اون یه قانونی تو زندگیش داشت «ادما به هرحال ترکت میکنن، به هرنحوی. پس عشق ورزیدن و وابسته شدن به محبت کسی؛ ممنوع!»این مدتی که ناخواسته علاقه درونیش به فرد رو به روش از حد سر میکشید، تبدیل به بی رحم ترین ادم روی زمین، مخصوصا برای کسی که دوسش داره شده بود!
اما جیسونگ تنها کسی بود که تونست خوده واقعیشو از لا به لای سنگرهایی که پشتش قایم شده بود، بیرون بکشه و در اغوش بگیره!
اون میدونست هر لحظه ممکنه جیسونگشو از دست بده اما دیگه نمیخواست لحظاتی که فرصت داره تا با این فرشته پرستیدنی بگذرونه رو بخاطر ترسو بودن خودش حروم کنه.
با تکون خوردن پسرک و قرار گرفتن سرش رو تخت سینه ورزیدش لبخندی به پهنای صورت روی لباش نمایان شد.
"بیدار شدی هانی؟"
موهای پریشو پسرو از جلو صورتش کنار زد و مهمون لابهلای انگشتاش کرد.
" هوم، ولی جرئت نکن تکون بخوری و بخوای اول صبحی برا رفتن سرکار احمقانت از رو تخت بلندم کنی."
خنده تقریبا بلندی به حرف پسر کرد یه تای ابروشو بالا انداخت.
" از کی تاحالا یه کارمند ساده به رییسش دستور میده؟"
جیسونگ سرشو بالا گرفت و چشمای درشت طلبکارانشو توی چشمای مینهو که عشق رو فریاد میزد قفل کرد.
" از وقتی که رییس، دلیل کمر درد و درده تو پایین تنهی کارمند سادش شده!"
لبخند دندون نمایی تحویل چهره جدی پسرکش داد و سر انگشتاشو روی پوست نرم کمر باریکش کشید.
" ولی من بهت گفته بودم نمیتونم اروم پیش برم و حرفای دیشبتم نشونهای از نارضایتی نداشت... یادت رفته داشتی با ناله های بلندت چه چیزایی میگفتی هوم؟"
قرمز شدن گونه های خوشگل جیسونگ کاملا واضح بود.
از خجالت یاداوری شبی که داشتن،صورتشو توی سینه های پهن مردش قایم کرد. و مشتشو اروم به نشونه اعتراض روی سینه های مینهو فرود اورد."مینهو!"
مرد داشت از صحنه کیوت جلوچشماش لذت میبرد پس تصمیم گرفت به کارش ادامه بده.
" عا اره اینم یکیش بود! ولی بعدش بهت گفتم وقتی داریم انجامش میدیم یه چیز دیگه صدام بزنی یادته؟"
پوزخند افتخارش از حرفی که زده بود با محکم شدن مشت کوچیک جیسونگ به خنده صدای داری تبدیل شد.
چونه جیسونگ و قفل انگشت شست و اشارش کرد و با بالا اوردن صورت پسر لب هاشو مهمون لب های توتفرنگیش کرد.
~~~~~~~~~
مینسونگ یکی یدونهی قلبم:))))