دوستای قدیمی و شاید یه روزی دشمن

718 54 40
                                    

نه نه بسه ازت خواهش میکنم ...آه..درد ..دارم ....آه

با هر خواهش پسر ، مرد ضربه ای محکم تر میزد تا جایی که تمام زیر زمین پر از خون پسر شد ... خونی که بوی درد ، بوی نفرت ، بوی انتقام میداد ....

میدونی چیه جانگ کوک ، تو خیلی زیبایی ، به زیبایی یه فاحشه ای، یه هرزه کَردَنی ، تو مثل یه فرشته تو قفس میمونی که صاحبش به خاطر زیباییش باید بال هاش رو بشکنه و اونو تو قفس بندازه ... تا مبادا از دست صاحبش فرار کنه .

تو اینی جانگ کوک، نمیتونی از دست واقعیت فرار کنی تو یه پرنده ی زیبایی که فقط به درد زیر خواب شدن و درد کشیدن میخوری پس .....

نه ..نهههه

................................................

+ نه نههههه

با دادی بلند از خواب پریدم ...دوباره اون خواب لعنتی رو دیدم ... اون خواب کذایی ..اون خواب نفرین شده

دستی به پیشونیم کشیدم .. کلی عرق کرده بودم و این از دست خیسم مشخص بود ..
سعی کردم به خودم دلداری بدم که شاید این هم مثل خواب های دیگه فقط تاثیر اون قرص های روانی بود که میخوردم ....

با به یاد افتادن چیزی سریع به ساعت نگاه‌کردم ...ای وای نکنه خواب مونده بودم ...‌ با دیدن ساعت ۶و نیم فهمیدم باید سریع عجله کنم وگرنه واقعا دیر میرسم ..... امروز اولین روز مدرسه ام بود

........

_ سلام احمق خان ، چرا باز دیر کردی می دونی چقدر بهت پیام دادم ....

بعد از فهمیدن اینکه فقط نیم ساعت وقت داره که به مدرسه برسه ، سریع یه دوش سرپایی گرفت صبحانه اش رو خورد و بعد از سیم چیم های اون زن افریته که بهش گوش سد کرد که مبادا با زن یا مرد غریبه زیاد خوش و بش کنه سریع با ماشین الکس که خیلی وقت بود سوفیا رو برداشته بود و منتظر جانگکوک بود شد حرکت کرد .....

+ معذرت میخوام مرد ، خواب موندم ..‌
الکس با حالت تاسف بهم نگاه میکردم ...یعنی عاشق این تاسف خوردناش بودم ..انگار ارث باباشو خورده بودم که اینطوری عصبانی بود‌...

× خب دیگه الکس تو هم لوس بازی در نیار اتفاقیه که افتاده ..تو خودت قبلا همیشه آخرین کسی بودی که به مدرسه میرسیدی ....

+ راست میگه دیگه الکسی اخماتو باز کن ...

_ باشه بابا نمی خواد لوس بازی در بیارید ..الکسی دیگه چیه مگه داری با بچه حرف میزنی ...

بعد گفتن این جمله همه شروع به خندیدن کردن .....

.
.
.
.
.

=ممنون برادر ....

لبخندی دلربا زد و آروم دست برادرش رو که به خاطر کار های زیاد با اینکه هنوز فقط 30 سالش بود پینه بسته بود رو بوسید و به سمت مدرسه حرکت کرد .

_خواهش میکنم سوریا ، مراقب خودت باش ...
نامجون با لحن آروم که ناشی از نگرانی اون بود به دختر اطلاع رسانی کرد و بعد به سمت محل کار خودش حرکت کرد.

آهه امروز اولین روز مدرسه هست سوریا باید قوی و محکم باشی در عین حال یه لبخندی هم بزنی ...
سعی می کرد با خودش تمرین کنه که چطور قراره تو مدرسه جدیدی که ثبت نام کرده برخورد کنه ....

هرچی باشه اینجا مدرسه خیلی بزرگ و گرون قیمتی بود و اون هنوز هم نفهمیده یود که برادرش چطور این همه پول رو واسه شهریه این مدرسه گرون جور کرده بود ...
وقتی یکم دور اطراف خودش رو نگاه می‌کرد پر از بچه پولدارهایی بود که با ماشین شخصی خودشون اومده بودن و مشغول پز دادن و صحبت راجب ثروت هاشون شده بودن....

خب راستشو بخواید سوریا اصلا اسم خیلی از ماشین ها یا لباس های مارک رو نمی دونست ‌تنها جیزی که اون ازش خبر دار بود اینکه تو این دنیای سخت و تاریک تنها راه زندگی کار کردن و پول در آوردن...

اون هیچوقت نتونسته بود اونجور که لازمه جوونی کنه و همیشه مشغول کار های پاره وقت یا نیمه وقت تو فروشگاه ها بود ...
با اینکه برادرش خیلی سعی می‌کرد زندگی مرفهی واسه اون و خودش بسازه دلی هیوچت نمیشد ..
هیچوقت ...
پول و خوشبختی فقط واسه اون آقازاده ها و بچه پولدار هایی بود که پدرشون با مال مردم رو خوردن به اینجا رسیده بودن ......

💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢

های گایزززز
چطورینننن
♦️اگه مدرسه ای هستین درسا چطوره ...؟!

از این به بعد میخوام شرط ووت و کامنت بزارم...

🖇واسه پارت بعد ، ۳۰ ووت و ۳۰ تا کامنت لازمه....
🎉🎉پس ووت و کامنت یادتون نرههه

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Oct 29 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

🚫⛓🩸خون اشک عرق 🩸⛓🚫Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt