♡-♡-♡
-سلام
وارد سالن اصلی شد و لبخندی به خانم هه زد.لیزا روی صندلی چوبی مخصوصش نشسته بود و کتاب "راز" و میخوند.بی اعتنایی کرد و به طرف راه پله راه افتاد.
تنها چیزی که بهش نیاز داشت یه دوش اب گرم بود.
با شنیدن صدای لیزا ایستاد
+کجا میری؟
-با اجازت میرم تو اتاقم.دو روز دیگه کنفرانس دارم
+من چند روزی خونه نیستم
-باشه
+از مینهو خواستم فردا شب یه مهمونی با دوست هاش بگیره
غرغر کرد:به من چه
+اینجا اینکارو میکنه
-مگه خودشون خونه ندارن اخه؟!!
+از جایی که سوهو نیست،خواستم اینکارو کنم تا حوصلت سر نره.خانم هه همه کارارو انجام میده تو فقط حواست باشه ادبتو رعایت کنی و انقدر سر به سر مینهو نزاری
-اگه مینهو کاری باهام نداشته باشه منم ندارم
لیزا زیره لب غرغری کرد و کتابشو ورق زد
+خواستم اطلاع بدم اماده باشی
چشم هاشو تو کاسه چرخوند و از پله ها بالا رفت.محض رضای فاک چرا وقتی خودشون خونه دارن باید تو این خونه مهمونی بگیره؟؟سولار رسما داشت دیوونه میشد!
سولار تو تحمل کردن خود مینهو هم مشکل داشت چه برسه به تحمل اون دوست های از دماغ فیل افتادش!اونم دقیقا شبی که فرداش مهم ترین کنفرانس سالشو داشت!چرا هیچ چیز اونجوری که سولار میخواست پیش نمیرفت؟
وارد اتاق شد و درو پشت سرش کوبید.کیفشو روی تخت پرت کرد و لباس هاشو وسط اتاق دراوارد.چنگی به موهاش انداخت و وارد حموم شد.به طرف وان رفت و اب گرمو باز کرد،وقتی منتظر بود وان پر بشه شروع کرد به جوییدن پوست لبش.
افکارش به قدری شلخته شده بود که حتی نمیتونست جمع و جورش کنه!
اب و بست و به ارومی داخل وان نشست."هوفی" کشید و سرشو به لبه وان تکیه داد.امروز صبح جسیکا رسما بهش گفته بود دوست داره با سولار قرار بزاره!
"اخه این چشه؟؟ما سر جمع دوبار همدیگه رو دیدیم!چجوری میتونه انقدر بی مغز باشه؟"
سولار احتمال میداد اون یه دختر بچه بی مغز و احمقه!کسی که کورکورانه به کل دنیا دل میبنده.از جایی که سولار خیلی علاقه به سوال پرسیدن راجب زندگی بقیه نداره..حتی نمیدونست جسیکا چند سالشه!!
"دارم خل میشم"
"شایدم دنیا داره خل میشه"
"اره...دنیا و ادم هاش.همشون دیوونن!هیچ کدوم عقل ندارن.."
سولار احساس میکرد مثل ادم های بیشعور رفتار کرده!بیشعور و...عقده ای!
جسیکا احساساتشو وسط گذاشته بود و با لبخند باهاش حرف زده بود.. ولی سولار فقط یه جمله گفته بود "عاقلانه رفتار کن!" و از اونجا رفته بود.
شاید سولار واقعا هم عقده ای بود.این دومین باری بود که یه نفر بهش ابرازعلاقه میکرد.اولیش همون پسر مو بلوند تو دبیرستان .. و بعدیش هم جسیکا
البته مینهو مدام رو مخش راه میرفت که "دوستت دارم دوستت دارم" ولی حرف های اون عوضی هیچ ارزشی براش نداشت پس نمیشد اصلا حسابش کرد!!
چشم هاشو بست و نفس خسته ای کشید.احساس خستگی میکرد..
خسته از همه چیز.سولار دوست داشت متنوع باشه! خوشگذرونی های معمولی ، گردش های شبانه ، خوردن قهوه با دوست هاش...سولار اینارو میخواست
نه کار های مسخره ای که الان انجام میداد!
-فاک
زمزمه کرد و سلانه سلانه از جا بلند شد.بی حوصله دوش گرفت و بعد از پوشیدن حوله ابی رنگش از حموم بیرون رفت.
با دیدن مینهو ، که کاملا بیخیال رو تخت نشسته بود ، وحشت زده جیغ کشید.
+بالاخره اومدی بیرون
اخمی کرد و بند حوله رو سفت دور کمرش گره زد.
-کسی بهت یاد نداده در بزنی؟
+زدم ولی کسی درو باز نکرد.پس خودم اومدم تو
چشم هاشو تو کاسه چرخوند.به طرف لباس های روی زمین رفت و همشونو یجا برداشت
مینهو خندید:شلخته
-ببند دهنتو
لباس هارو داخل حموم انداخت و غرید:چرا اومدی اینجا؟
خودشو روی تخت دراز کرد و گفت:حوصلم سر رفته بود
چشم هاشو تو کاسه چرخوند و کلاه حولرو روی سرش انداخت.روی صندلی نشست و گفت:میشه بری بیرون؟
+نه،تازه اومدم
دوباره روی تخت نشست و به سولار نگاه کرد.گفت:برای فرداشب!اومدم ببرمت لباس بخری
-چرا باید اینکارو بکنم؟به اندازه کافی لباس دارم
سرشو به نشونه منفی تکون داد
+من ازشون خوشم نمیاد
به طرف اینه چرخید و غرغر کرد:برام مهم نیست
+مامانت گفت کنفرانس داری
-اوهوم
+خوبه،بشین بخون
لبخند عصبی زد و گفت:اگه بزاری میخوام اینکارو انجام بدم!
سر تکون داد و از جاش بلند شد.قدم برداشت و جلوی کمد بزرگ سولار ایستاد.دره کمدو باز کرد و نگاهی به لباس های داخلش انداخت.عصبی غرید:چه غلطی میکنی؟!
لباس سیاهی بیرون اوارد و روی تخت انداخت.سولار با تعجب به اون پیرهن سیاه نگاه کرد.مینهو دره کمد و بست و به طرف در راه افتاد.
+اینو بپوش
و از اتاق بیرون رفت.چشم هاشو تو کاسه چرخوند و داد زد:امر دیگه ای نداری؟!!!
YOU ARE READING
𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾
Romance"میدونستم زندگیشو به جهنم میکشم.. اما تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم...چون عاشقشم!!" -اسمات ، سد ، رومنس -کامل شده