جلوی فرودگاه وایستاده بودو منتظر تاکسی بود..
ُسئول از چیزی که فکرشو میکرد خیلی قشنگ تر بودو واقعا حس میکرد درس خوندن تو سئول بهترین تصمیمی بود که تا حالا گرفته
سوار تاکسی شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.. واقعا خیلی خیلی هیجان داشت و وقتی به این فکر میکرد که قراره کلی دوست جدید پیدا کنه و با هم اتاقیش توی خوابگاه دانشگاه یک دوست صمیمی بشه حتی بیشتر از قبل هیجان زده میشد..
بلاخره رسید و پول تاکسیچی رو داد و به سمت اون دانشگاه بزرگ حرکت کرد..
...
کلید در اتاقشو از مدیر دانشگاه تحویل گرفته بودو داشت دنبال شماره اتاقش که ۱۲۴ بود تو خوابگاه میگشت...بلاخره پیداش کردو کلیدو توی در چرخوند... برق اتاقو روشن کردو اتاق رو نگاه کرد.. یک تخت دوطبقه و یک کمد به اضافه دو تا میز مطالعه که کنار هم بودنو روی یکی از اونا کلی وسایل بود.. در کمدو باز کردو با لباس های نامرتب توش مواجه شد.. نگاهی به تختا انداخت و روی تخت پایینی لباس های خیلی زیادی بودن و با خودش فکر کرد که یک هم اتاقی شلخته گیرش اومده.. البته که بومگیو به شلخته بودن اون اهمیت نمیداد اون فقط میخواست که باهاش دوست بشه چون بومگیو از تنها بودن اصلا خوشش نمیاد...
چمدونشو باز کرد مشغول گذاشتن لباساش داخل اون کمد نامرتب شد.
...صدای چرخیدن کلید توی در اومد.. منتظر به در نگاه کرد کردو بعد باز شدن در پسری با موها و استایل مشکی واردش شد.. هندفری توی گوش اون پسر بود.. لبای پفکی صورتیی داشت و یک بینی خوش فرمو چشمای کشیده ای که بی نهایت اون پسرو جذاب کرده بود..
پسر نگاه کوتاهی به بومگیو انداخت بی توجه بهش رفتو روی اون تخت نامرتب دراز کشید.. بومگیو رفت جلو تعظیم نود درجه ای به اون پسر کرد و با هیجان گفت: 'سلام!! من چوی بومگیو ام هم اتاقی جدیدت.. خیلی خوشبختم از دیدنت امیدوارم دوستای خوبی بشیم!'
پسر خیلی سریع سر تا پای بومگیو رو انالیز کرد با نگاهش و گفت: 'خوبه منم چوی یونجونم' و بعد هم نگاهشو از بومگیو گرفتو به صفحه گوشیش داد
بومگیو که انتظار داشت اون پسر هم از دیدنش خوشحال بشه با اون لحن سرد یونجون خورد توی ذوقشو بدون اینکه چیز دیگه ای بگه فقط یه لبخند زد و رفت تا وسایلشو رو میز بچینه..
کیفش رو هم واسه کلاس فردا اماده کردو تصمیم گرفت که بره توی حیاط دانشگاه تا یکم هوا بخوره
...
وسط حیاط بودو داشت تصمیم میگرفت روی کدوم صندلی بشینه که چشمش به پسری خورد که روی یک صندلی تنها نشسته بودو سرش تو گوشیش بود.. رفت سمتشو کنارش نشست.. یک پسر با موهای بلوند یک صورت خیلی کیوت ولی یک هیکل خیلی گنده.. با اینکه نشسته بود ولی حدس میزد قدش خیلی بلند تر از خودش باشه..پسر سرشو از گوشیش برگردوند و به بومگیو داد.. بومگیو با لحن خیلی مهربونی گفت: 'سلام من چوی بومگیوام'
YOU ARE READING
~my anti-romantic roommate~
Fanfictionچوی بومگیو پسر شاد و پر انرژی که واسه ادامه تحصیلش به سئول مهاجرت میکنه... بومگیو فکر میکنه قراره کلی دوست پیدا کنه و کلی اتفاق خوب واسش بیوفته ولی اگه همه چی اونجوری که بومگیو میخواد پیش نره چی؟.... name : my anti-romantic roommate main couple : ye...