موهاشو با حوله خشک میکنه و بدون توجه به یونجونی که غرق خوابه پشت میزی که متعلق به اونه میشینه و بعد از در اوردن کتاباش از توی کیفش و گذاشتن اونها روی میز مشغول تکمیل کردن تکالفیش میشه...
با دقت تمام دونه به دونه مسئله های کتابو حل میکرد طوری که دیگه زمان از دستش در رفته بود..
...بومگیو با خستگی 'هوف' ی گفت و نگاهی به ساعت کرد... ساعت دو صبح شده بود.. کتاب های روی میز رو توی کیفش گذاشت و به سمت پله های کنار تخت رفت اما قبل اینکه از اونها بالا بره نگاهی به یونجون انداخت که یهو یاد اون حرکت یهویی یونجون افتاد..
روی تختش دراز کشید.. امروز واقعا با دوستاش بهش خیلی خوش گذشته بود و واقعا الان خیلی خسته شده بود و انتظار داشت که سریع خوابش ببره ولی فکرای جور واجوری به ذهنش خطور کردن که مانع خوابیدنش شدن...
دلیل اون حرکت یونجون چی بود؟ اون کسی که نباید ما دوتارو باهم میدید کی بود؟... نکنه به گذشته یونجون مربوط باشه..؟..
چند دقیقه به این فکرا گذشت ولی دیگه نفهمید که چجوری به خواب رفته..
...چشماشو باز کرد.. وسط حیاط دانشگاه بود ولی اینجا چیکار میکرد..؟.. به نظر میرسید تنهاست و همین باعث شد مضطرب بشه با چشماش دنبال کسی بگرده که یهو کای و مینهو رو به همراه سوبین و چان میبینه که روبروش اما کمی دور تر از خودش مشغول خوش و بش و کلی دارن میخندن.. ولی چرا یونجون هیونگ پیششون نبود؟
با ذوق اونارو صدا زد: ' هییی بچها! سلاااممم!!' بعد براشون دست تکون داد ولی مثله اینکه اونا صداشو نشنیدن پس تصمیم گرفت به سمتشون قدم برداره..
اما وقتی که خواست قدم برداره متوجه زنجیر هایی شد که به پاهاش بسته شده بود..
ترس برش داشتو وقتی سرشو بالا گرفت دیگه تو حیاط دانشگاه نبود بلکه تو یک اتاق خالی و تاریک بود که اون اتاق خیلی بزرگ بود..
دوستاش دور از اون روبروش وایستاده بودنو اونو نمیدیدن.. بومگیو حالا خیلی ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه پس فقط داد زد: ' هیییی! بچها بیاین کمکم کنید..'
ولی اونا هیچ صدای بومگیو رو نمیشنیدن و بی توجه به اون از تنها دری که گوشه اون اتاق بزرگ بود رفتن بیرون و بومگیو رو تنها گذاشتن..
بومگیو تنها شده بود.. بومگیو دیگه کسی رو نداشت که ازش کمک بخواد..حالا باید چیکار میکرد.. حس کرد دیگه نمیتونه سرپا وایسته پس بدن بی جونش با زانو به زمین برخورد کرد و اشکاش از گوشه چشماش سرازیر شدن..
با حس تکون خوردن زمین سرشو بالا گرفت و متوجه دیوار های اتاق شد که دارن حرکت میکننو اتاق رو لحظه به لحظه کوچیک تر از قبل میکنن..
با ترس سعی میکنه از شر اون زنجیر های دور پاش خلاص شه تا بتونه از این اتاق کوفتی فرار کنه ولی... دیگه دیر شده بود دیوارای اتاق دیگه خیلی به بومگیو نزدیک شدن..الان بومگیو بین دیوارای اتاق له میشد.. با ترس از له شدن یک جیغ بلند زد و چشماشو باز کرد..
VOCÊ ESTÁ LENDO
~my anti-romantic roommate~
Fanficچوی بومگیو پسر شاد و پر انرژی که واسه ادامه تحصیلش به سئول مهاجرت میکنه... بومگیو فکر میکنه قراره کلی دوست پیدا کنه و کلی اتفاق خوب واسش بیوفته ولی اگه همه چی اونجوری که بومگیو میخواد پیش نره چی؟.... name : my anti-romantic roommate main couple : ye...