3

166 52 70
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صبح روز یکشنبه سکوت متینی در کلیسا حاکم بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

صبح روز یکشنبه سکوت متینی در کلیسا حاکم بود. پدر روحانی در حالیکه لبخند به لب داشت شعری در باب عشق به خداوند رو از کتاب مقدس انجیل، با لحنی متواضعانه قرائت میکرد.
ژان توجهی به سخنرانی پرشور پدر روحانی نداشت، در عوض در دنیای خیالی خودش قوطه ور بود.
پدرش ایستاده بر سکویی سنگی، با دست هایی رو به آسمون در حال نیایش بود اما نگاه ژان در جایی پشت سر مرد میانسال، اطراف شیشه های رنگی و بازی نور میچرخید.
انوار خورشید با گذر از شیشه های خوش رنگ و لعاب، زمین و دیوار کلیسا رو رنگ آمیزی میکردن و ژان آرزو میکرد کاش زندگی هم به همین زیبایی و رنگارنگی میبود.

تصویر مثل نگاه کردن از داخل یه لوله شکل نما میموند. مجموعه های رنگی با توازن در ذهن ژان میچرخیدن و پسرک خیالباف متوجه نشد صد ها جفت چشمِ توی کلیسا مدتی میشه که بهش ذول زدن.

ییشینگ که در ردیف اول صندلی کنار پسرک رو اشغال کرده بود به دنده هاش سقلمه ای زد و با چشم و ابرو اشاره اومد. ژان نفس بریده سر جاش پرید و با درک موقعیتی که در اون گیر افتاده بود مضطرب شد. ثانیه ای طول کشید تا خودش رو جمع و جور کنه و با دست و پای لرزان و در حالیکه روی ردای بلندش سکندری میخورد، تلوتلو به جایگاه رسید.

در پشت سرش ییشینگ که شاهد پدیدار شدن اون سایه ی عمیق قرمز رنگ در نوک گوش های ژان بود سعی میکرد با صاف کردن گلوش خنده اش رو کنترل کنه.
ژان با شنیدن پوزخندهای حاصل از بی ترکیب بودنش عصبی تر شد. به هر حال این دست و پا چلفتی بودن دلیل شهرتش بود.
روی سکو ایستاده بود و با دیدن جمعیت کثیری که بهش چشم دوخته بودن آب دهن خشک شدش رو به زحمت قورت داد.
هرچند که تمام این ها تنها چند ثانیه ادامه داشت و نه بیشتر. نه وقتی که باید متنی رو تکرار میکرد که در گذشته دفعات بیشماری خونده و از بر بود حتی با وجود اینکه علاقه ای بهش نداشت.

A sinner or a saint?!Where stories live. Discover now