Inky Illution

141 15 13
                                    

     بعد نمایش بندبازی طولانی نیاز داشت استراحت کنه.سمت راهروی کارکنان رفت.با هر قدم که به اتاق استراحت نزدیک ‌تر می‌شد، راهرو تاریک و تار تر می‌شد. تا اینکه تنها یک چراغ زرد روشن موند.یکی از بازیگر‌های نقش دلقک زیر نور ایستاده بود؛ البته واژه آویخته شدن براش مناسب تر بنظر می‌رسید.

    مادامی که سر دلقک بالا اومد... همه چیز راجع به اون مرد سیاه و سفید بود. چه جوهری که از گوشه گریم لبش چکه می‌کرد، نقاب چشم سیاهش و چه شنل سفید و بلندش.اما طوری ایستاده بود که انگار بندها به سختی سرپا نگهش داشته بودن.صدای مهیب آتش بازی به یکباره از بیرون چادر بلند شد.همزمان دلقک سرش رو تکون داد و نقاب چشم‌هاش افتاد.

- چان!

خودش بود‌.باهمون نگاه گرمش اما نگاهش رنگ دیگه‌ای هم داشت؛غم.

- چان نمایش تموم شده چرا هنوز به بندها وصلی ؟

انعکاس آیینه‌های به هم پیوستهٔ سرتاسر راهرو، باعث تشدید حس تنش و دلشوره مینهو می‌شدند.سمت جایی رفت که چان ازش آویزون بود.

- آزادم کن مین.

مینهو دنبال جایی گشت که نخ به دست چان متصل می‌شدند:

- از کجــ...
- بغلم کن

دست‌های مینهو از نخ ها جدا شدن.

- منو از این شهر بکش بیرون.

با هر جمله صداش کمرنگ‌تر می‌شد.مینهو مجدد سعی کرد نخ‌های عروسک‌بازی نامرئی رو پاره کنه اما تنها دست‌هاش می‌سوختن و جوهر از جای زخم‌هاش سرازیر می‌شد.سرش تیر می‌کشید.سرش رو پایین انداخت:

- باز نمی‌شن این کوفتیا.

       نگاه خیره چان بهش دیگه غمی نداشت.سرتاسر چیزی شبیه به خشم و تحقیر بود.اگر می‌خواست انکار نکنه...امشب همه چیز به طرزی ترسناک در نظر می‌ اومد‌. مینهو قبل از اینکه اشک‌هاش از شدت سوزش چشم‌ هاش و خستگی جاری بشن،به چشم‌هاش دست کشید. به سرعت همون یک دم چشم بستن، بندها پاره شده بودن و تن خسته مینهو در آغوش دلقک سیاه سفید بود:

- مرد بزرگ دیگه هرگز نمی‌ترسونمت.

مینهو قدرت برگشتن نداشت‌.از آیینه طویل راهرو به انعکاس خودش و چان خیره شده بود.اما دست چان سمت اشک‌هاش می‌رفت. با وجود اینکه مدام پلک می‌زد تا از سوزش چشم‌هاش کم کنه، اشک‌هاش شبیه بارون می‌ریختند.البته...قطره‌هایی که به پارافین جامد تبدیل می‌شدند و روی گونه‌هاش خشک می‌شدن.

- می‌خوام شمع اشک‌هاتو با چشم‌هام روشن کنم.به خودمون نگاه کن... شبیه افسانه‌هایی می‌شیم که نویسنده‌ها برای نوشتنش قلم می‌شکنن.

لب‌های مینهو باز نمی‌شدند؛انگاری که دوخته شده باشند.پارافین خشک شده مانع از ریختن اشک‌های بیشتری می‌شد.این‌ها نمی‌تونستن واقعی باشن مگه نه؟
کی این مدلی اشک می‌ریزه؟

      صورت چان رو‌به‌روی مینهو قرار گرفت:

-مینهو نگاهت باید روی من باشه.حق نداری فراموشم کنی.باز هم همونطور که به ماه خیره می‌شی به من نگاه کن؛من هم همونطور که به سوختن بابونه‌ها خیره بودم محوت می‌شم مرد بزرگ.
- چان!

دست‌های چان برای دوباره به آغوش کشیدنش از هم باز شدند.سرمای بدنش از گدازه‌های روی گونه مینهو کم می‌کرد و بعدش... سفیدی به رنگ صدف‌های ساحل و سیاهی به رنگ موهای مجعد چان بود و جز پوچی مابین این دو رنگ...هیچ چیز.

12 July 2050
( دوازدهم‌جولای‌سال‌دوهزاروپنجاه )
- پوست یک طرف گونه‌ش از بین رفته؛ انگار شمع روشن گرفته روی صورتش.روی دست‌هاش هم بریدگی‌های زیادی هست که با بند عروسک‌بازی ایجاد شدن و...کلی جوهر خورده.وقتی پیداش کردیم یکی از کارکن ها رو به زور بغل کرده بود و گمون می‌کرد معشوقه‌شه.
- اسم اون فرد چی؟
- بنگ کریستوفر چان.

صدای پزشک سیرک و فرد دیگری که احتمالا مامور حراست بود دیگر به گوش نمی‌رسیدن.باید چی رو باور می‌کرد؟بین یک بغل رویا و حقیقت، این ذهنش بود که مینهو رو می‌بلعید.

پایان.
پ‌ن : نذارید ذهنتون حقیقت‌هارو ببلعه و رویا رو جلوی چشم‌هاتون بذاره.گاهی تلخی خوشمزگی خودش‌ رو داره که نسبت به طعم شیرین رویا منحصر به فردش می‌کنه.

Inky illutionWhere stories live. Discover now