آهسته توی اون برف سرد زمستونی قدم برمیداشتم و تنگاتنگ مسافرایی که به خونه برمیگشتند گیر افتاده بودم. سرهاشون پایین بود و همونطور که راه میرفتند خیره به زمین بودند. برخلاف من که سرم رو بالا گرفته بودم و پایین اومدن دونههای نرم برف رو تماشا میکردم که جریان جمعیت به جلو هلم داد. باد ملایمی وزید و من غیرارادی با پالتوم خودم رو بغل کردم و کلاه صورتی کمرنگم رو یکم توی صورتم پایینتر کشیدم. نفسم رو بیرون دادم و به بخاری که جلوم شکل میگرفت چشم دوختم.
به اطراف نگاه کردم و کلاههای مات شبیه به همی رو دیدم که وقتی مردم راه میرفتند تکون میخوردند. قهوهای، طوسی، سیاه، سفید، قهوهای، طوسی، سیاه، سفید. اما یکی از کلاهها چشمم رو گرفت. زرد رنگ بود. لبخند زدم. زرد همیشه من رو یاد کسی میانداخت که دوست داشتم. اون عاشق زرد بود. لبخندم محو شد. نمیدونستم کجاست. آروم به انگشتر توی دستم ضربه زدم. یه حلقهی دستساز بود. مهرههای زردِ به نخ کشیده شده که خودش برام درست کرده بود.
یه روز زمستونی رو بهخاطر آوردم، درست مثل امروز. موقعی که آخرین بار دیدمش، وقتی که حلقه رو بهم داد...
همونطور که اشک از صورتم پایین میاومد مقابل لبهاش زمزمه کردم:
«چطور دوباره پیدات کنم؟»
لبخند ملیحی زد و با سر شستش اشکهام رو به آرومی پاک کرد. صورتم رو قاب گرفت و بوسهی نرمی روی لبهام کاشت. چشمهام رو بستم و اشکهای بیشتری پایین اومد.
«اگه برای من مقدر شده باشی، دوباره همدیگه رو پیدا میکنیم.»
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و صورتم رو نوازش کرد.
«حالا دیگه باید برم جنی. هیچوقت فراموشم نکن، باشه؟»
حلقهی دستهام رو دورش محکمتر کردم و صورتم رو توی انحنای گردنش مخفی کردم.
«نه! تنهام نذار!»
موهام رو ناز کرد و آرومم کرد.
«دوباره من رو پیدا میکنی جن. میدونم. اما الان باید برم.»
آه کشیدم و دستم رو شل کردم. همچنان اشک میریختم. قبل از اینکه چیزی رو از انگشتش بیرون بیاره، یه بار دیگه عمیق توی چشمهام خیره شد. دست نرمم رو گرفت و انگشت حلقهام رو کشید. یه شی کوچیک و خنک رو انگشتم کرد و من به پایین نگاه کردم. یه انگشتر با مهرههای زرد بهم داده بود. دوباره به چشمهاش خیره شدم.
«اینو بگیر. خودم درستش کردم. زرد رنگ مورد علاقهامه، پس من رو یادت میاندازه.»
دستهای گرمش هنوز دستم رو گرفته بود. آروم انگشتر رو لمس کردم و برآمدگی مهرهها رو حس کردم. دیدگانم یه بار دیگه تار شد. آخرین بوسه رو نثار پیشونیم کرد و گرما از وجودم رفت. سوار تاکسی شد تا به فرودگاه بره. و من رو تنها گذاشت تا سوار هوایپیمایی به تایلند شه و درسش رو ادامه بده. زیر برف ایستادم و به اون ماشین زرد رنگ خیره شدم که داشت ازم فاصله میگرفت و آدمی رو که دوست داشتم با خودش میبرد. و همینطور نور تابانم رو.
دوباره میبینمش؟ نمیدونم. حلقه رو به سمت لبم بردم و بوسیدمش. آخرین قطرهی اشکم فرود اومد.
«هیچوقت فراموشت نمیکنم لیسا.»
فکر کردن بهش باعث شد چند قطره اشک به چشمم هجوم بیاره. با اینکه چهار سال گذشته بود، هنوز هم تحت تاثیر رفتنش بودم. سریع چندتا از اشکهام رو پاک کردم. نمیخواستم مردم فکر کنند یه آدم عجیبوغریبم که وسط پیادهرو زدم زیر گریه. نمیدونم چرا، اما به اون کلاه زردی که ازم دورتر و دورتر میشد کشیده میشدم. شاید بخاطر این بود که با دیدن همچین رنگ روشنی بین اون رنگهای سرد و ساده کنجکاو شده بودم. شاید بخاطر اینکه اون کلاه زرد من رو یاد اون ماشینی میانداخت که لیسا رو ازم گرفته بود. در نهایت تونستم غم و ناراحتی نرفتن به دنبال اون ماشین زرد و اون رو تحمل کنم. پس دنبالش کردم.
اون کلاه زرد حالا با فاصله از من حرکت میکرد و بین اون رنگهای قهوهای، طوسی، سیاه و سفید میدرخشید. بالا و پایین رفتنش رو تماشا میکردم و قدمهای کسی که رو که کلاه سرش بود دنبال میکردم. یکدفعه مقابل خونهای ایستاد و رنگهای قهوهای و طوسی و سیاه و سفید اطرافش رو گرفته بودند. میدونستم باید برم خونه اما این کار رو نکردم. بهش نزدیک شدم و قلبم با دیدن اون صحنه ایستاد. یک بار دیگه چشمهام پر از اشک شد. خودش بود. همونی که کلاه زرد به سرش بود. یه چمدون کنارش بود و عینکی با قاب طلایی روی بینیش و به آدرسی که روی برگه کاغذ نوشته شده بود و نشونی خونهی من بود نگاه میکرد. حتماً مدت زمان زیادی خشکم زده بود که صدای آرومی از پشت سرم گفت: «سر راه وایسادی.» زیر لب عذرخواهی کردم و به سمت خونه رفتم. صدای ترقتروق برف رو از زیر چکمههام میشنیدم که به حرف اومد: «ببخشید، سر راه... »
سرش رو بالا گرفت. رو در رو شدیم و من یه بار دیگه به اون چشمهای فندقی ژرفی خیره شدم که آخرین بار چهار سال پیش دیده بودم. چشمهایی که همیشه عشقش رو نسبت به من میرسوند، اون عشقی که بین هردومون بود. جوری بهم نگاه میکرد که انگار کهکشانی در وجودم بود. چشمهایی که بهم نیرو میداد، مثل نوری در انتهای تونل. تصویر مقابلم تار شد. دیگه نمیتونستم چشمهاش رو ببینم. همونطور که سعی میکردم کلمات رو به زبون بیارم لب پایینیم لرزید.
«لیز... »
حرفم به وسیلهی لبهای نرمی قطع شد. دست گرمی گردنم رو نوازش کرد و دودل بود، اما وقتی حس کرد با همون اشتیاق میبوسمش محکمتر من رو گرفت. با اون حس آشنا چشمهام بسته شد. دستهام رو غیرارادی دور گردنش حلقه کردم و مشغول نوازش موهای ریزش شدم که خیلی وقت پیش ناز کرده بودم. لبخندش رو بین بوسهمون حس کردم. با اینکه خیلی سعی کردم اما صدای هقهقم بلند شد. لیسا عقب کشید و با نگرانی به چشمهام نگاه کرد.
سرم رو توی گردنش فرو کردم و زمزمه کردم: «لیسا.»
میدونستم که اشکهام پلیورش رو خیس میکنه اما برام مهم نبود. میدونستم که برای اونم همینطوره.
موهام رو نوازش کرد. معمولاً این کارش آرومم میکرد اما این بار باعث شد شدیدتر گریه کنم. یادش بود. اون دست نرم آشنایی که موهام رو نوازش میکرد و بین چتریهای قهوهایم میکشید. کاری که همهی اون سالها انجام میداد. این آغوشی که بینش گریه میکردم. دستهام رو دورش محکمتر کردم.
«جنی.»
توی بغلش ذوب شدم. جوری که اسمم رو به زبون آورد باعث شد کلی خاطره برام زنده شه.
«جنیِ من.»
محکمتر بغلش کردم.
«کوچولوی من.»
لبخند زدم و ازش جدا شدم و یک بار دیگه به اون چشمها که لبریز از عشق بود خیره شدم. صورتم رو نوازش کرد و به آرومی رد اشک رو از روی صورتم پاک کرد، انگار که میترسید پوست لطیفم رو زخم کنه. پیشونیش رو به صورتم چسبوند و من چشمهام رو بستم و حس بودنش رو از نو بهخاطر سپردم.
مقابل لبهام زمزمه کرد: «میدونستم پیدام میکنی.» و بعد فاصلهی کم بینمون رو پر کرد و با یک دست صورتم رو قاب گرفت و با اون یکی، دستم رو که انگشتر داشت گرفت.
یک بار دیگه به کسی که دوست داشتم پیوسته بودم. همهش هم به لطف اون کلاه زرد رنگ بود.
YOU ARE READING
Blackpink Shots
Fanfictionدوست دارین هر هفته یه وانشات جدید از بلک پینک بخونید؟📚 با اضافه کردن این بوک به لایبرری تون می تونید از کاپل های مورد علاقه تون کلی داستان در ژانرهای مختلف بخونید.