Part7

175 30 17
                                    

ثور با سرفه کوچیکی سمت لیدی‌سیف برگشت"چی شده سیف؟اتفاقی افتاده؟"
سیف سری به نشونه منفی تکون داد و گفت"نه فقط..میدونم عصبی‌ای گفتم بیام صدات کنم با بقیه بریم یکم نوشیدنی بخوریم!میایی دیگه؟"

ثور نفس عمیقی کشید و گفت"آره میام..یکم دیگه میبینمتون"سیف سری تکون و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفت"عامم لوکی توام بیا..میبینمتون"و بعد از اتاق خارج شد
لوکی ابرویی بالا انداخت،خب همه میدونن که سیف از لوکی خوشش نمیاد و اصلا به اون پسر اعتماد نداره

"پس...توام میایی؟"با شنیدن این حرف لوکی به ثور نگاه کرد و بعداز یکم فکر کردن شونه بالا انداخت "هوم..آره..به هر حال قرارم نیس زیاد بمونم..میدونی که،هیچکس تو اون جمع از من خوشش نمیاد"میگه و بعد میخنده

ثور هم لبخندی میزنه،دستشو دور گردن لوکی میندازه و هردو باهم پیش بقیه میرن
یه چیزی عجیب بود..لوکی اینو کاملا حس کرده بود..رفتار بقیه اصلا مثل قبل نبود و این لوکی رو به شک مینداخت

همینطور که تو فکر بود دستی رو دور گردنش احساس کرد سریع چرخید و به اون فرد نگاه کرد،اون فرد ثور بود،"چی شده؟"ثور پرسید و به لوکی نگاه کرد..اون پسر تمام مدت یه جور عجیبی به بقیه و رفتاراشون نگاه میکرد و این برا ثور عجیب بود

"نمیدونم..فقط رفتار بقیه برام عجیبه..چشون شده؟"
لوکی گفت و به بقیه نگاه کرد،ثور ابرویی بالا انداخت و خنده کوچیکی کرد"خب!این خوب نیست؟این که دیگه باهات مثل دشمن رفتار نمیکنن؟"لوکی اخم ریزی کرد و زمزمه‌وار گفت"اما عجیبه و قطعا خوب نیست"

خب الان حتی از نظر ثور هم همه جی عجیبه..سیف با اون اخلاق تند و عصبی به طرز تیلی عجیبه با لوکی خوب رفتار میکنه و دوجا عملا به لوکی چسبیده بود و بقیه..انگار قرن هاست با لوکی دوستن

این قضیه خیلی برای ثور عجیب بود و عجیب تر از همه این بود که اون وقتی میدید که سیف هی به لوکی نزدیک میشه عصبی میشد..اون اصلا از این قضیه خوشش نمیومد

از همه کلافه‌تر خود لوکی بود..اون از این همه نزدیکی و طرح صمیمیتی که اونا ریخته بودن اصلا خوشش نمیومد
هوگون دستشو دور گردن لوکی انداخت و با خنده لیوانی سمتش گرفت"بخور دوست من..امشب قراره فقط شاد باشیم،بگیم و بخندیم..بگیر"

ثور دیگه نتونست تحمل کنه..سریع سمت هوگون رفت و دستشو کنار زد،با دیدن قیافه متعجب بقیه لبخند مصنوعی زد و گفت"اگه اجازه بدین میخوام برادرمو پس بگیرم"و بعد بازو پسر رو گرفت و دنبال خودش از اونجا بیرون بود

"عامم ثور؟"صدای لوکی باعث شد ثور وایسا و به پسر نگاه کنه.."دقیقا کجا داریم میریم؟چون الان جلو در اتاقتیم"لوکی در جواب نگاه سوالی ثور گفت و به در اتاق اشاره کرد

ثور با حالتی کلافه سرشو خاروند و بعد داخل اتاق رفت و البته که لوکی رو هم با خودش برد داخل..حالا ثور برای لوکی عجیب بود حتی عجیب تر از بقیه

این قضیه دیگه داشت از کنترل خارج میشد..لوکی اصلا این وضعیت رو دوست نداشت..از اینکه همه چیز انقدر عجیب باشه متنفر بود

اما در عین حال از ثور متشکر بود که از اون جمع آوردش بیرون
ثور رو تختش نشست و به بیرون نگاه کرد
لوکی سمت دری که به بالکن اتاق ثور ختم میشد رفت و به بیرون نگاه کرد

اون پسر آرامش شب رو خیلی دوست داشت..لبخند کوچیکی زد و به ستاره هایی که تو آسمون بود زل زد..اونا واقعا قابل تحسین بودن

و از این طرف ثور،تمام مدت خیره به لوکی بود..تمام حرکات پسر رو دنبال میکرد و لبخندش براش خیلی جالب بود..ثور میدونست اون پسر عاشق شبه

مدت طولانی ثور خیره به لوکی بود..لوکی کاملا نگاه خیرشو احساس میکرد...سرشو سمت پسر چرخوند..با دیدن نگاه پسر احساس کرد چیزی درونش تکون خورد..مطمعن نیست که دقیقا قلبش بود یا نه اما احساس عجیبی داشت

"چیزی شده؟"پسر به آرومی پرسید..ثور از جاش بلند شد و سمت لوکی رفت..اون اصلا ارتباط چشمیشون رو قطع نکرد"نه..چیزی نیست"ثور در جواب پسر گفت
و اتفاقی که بعدش افتاد باعث شدتا لوکی تو شوک بره...

_FOREVER? +FOREVERWhere stories live. Discover now