《تو برای من همون شاخه گل سرخ سرزمین شازده کوچولو بودی، تک درخت تنومند مزرعه گندم... مثل یه دونه ستاره پیدای آسمون ابری یا اصلا نه... تو ابرک تنهای من بودی. به من گفتی شب ولی حاکم کل وجود این شب تو بودی... درست شبیه قمر تنهای این سیاره. آره، جایگاه همهاشون رو خودت پر میکردی... من فقط از خودم تاریکی داشتم ولی خب برای تو نور یه ستاره معمولی اونم توی آسمون ابری شب کافی نبود... تو میخواستی خورشید باشی... پرقدرت و درخشندهترین ستاره... حاکم روز. با خودت فکر میکردی که تا وقتی آفتاب میتونه باشه، مهتاب چرا؟
میخواستی قویترین چشمه نور بشی و بتابی. تاریکی هم که با وجود اون روشنایی بی معنا بود.
امید احمقانهای به نظر میرسید اما... روزی میاومد که خورشید توی آسمون "شهر جنون" طلوع کنه؟》
CZYTASZ
City Of Madness🌳 | Vhope/Hopev, Chanlix
Fanfictionنهال کوچیکِ احساس رو توی قلبم کاشتی و روز به روز با عشق و محبتت آبیاریش کردی. میترسیدم... از همون اول میترسیدم! از اینکه به درختی پیر و بی بار تبدیل بشه. اون وقت چیکار میکردم؟ قول میدادی که تنه تنومندش رو قطع نکنی؟ چون که عزیزکم... ریشههایی که دوان...