گرگ و میش یه روز عادی دوشنبه بود. خب ... شاید عادی ...زیرا صدای جیغ کودکی بیمارستان ناچ در روستایی (در انگلستان) را لرزاند . کودکی بیچاره ... زیرا مادرش هنگام به دنیا آوردنش مرد. آن کودک یک کودک عادی بود. کودک عادی ای که از انرژی صدای او ، چراغ های بیمارستان روشن و خاموش می شد . بیمارستان ناچ با وجود لایه ی زرد چرک و کثیفی روی دیوارهایش و و ظاهر متروک و فقیرانه اش ، اکنون میزبان کودکی بود. کودکی که بدون پدر و مادرش بزرگ می شد. پرستار ها نام او را آخرین کلمه ای که از دهان مادرش ، مارگارت، قبل از مرگ درآمد ، گذاشتند. لیام ، لیام پین ... و این تازه شروع زندگی کسالت بار لیام پین بود ...
YOU ARE READING
elected
Randomاین یه فن فیکشن درباره ی لیام پین ه . تخیلی هم هست . امیدوارم خوشتون بیاد.