لیام ، چشمان زیبای قهوه ایش را باز کرد و به پرستارش چشم دوخت . چند هفته ای بود که اودر بیمارستان بود . او به دلیل مشکلاتی در کلیه اش باید چند هفته در بیمارستان می ماند و سپس به یتیم خانه سپرده میشد . او نسبت به نوزادان دیگر عادت ها و اخلاق های عجیب تری داشت. او هیچگاه گریه نمی کرد ، شب ها کمتر می خوابید و با چشمانش ستارگان آسمان شب را از پنجره ی کوچک اتاقش رصد می کرد ! پرستارش - زویی - او را با احتیاط از جای گرم و نرمش برداشت تا او را نوازش کند. این پسر ، پسری عادی نبود و زویی هم این را می دانست. زیرا شب ها ، هنگامی که چشمان لیام از خستگی سوسو می زد و گهواره ی چوبی زیبایش آرام آرام تکان می خورد ، صدای لالایی دلنشینی از قسمت خالی گهواره اش به گوش می رسید تا او را خواب کند . در هنگام خطر ها کسی مراقب او بود . وقتی لیام از تخت بیمارستان افتاد ، از خطر حفظ شد ! گویی دستی نامرئی او را گرفت و نجاتش داد ! آری ، نیرویی در خطر ها او را یاری می کرد . گرچه زویی تمام این اتفاقات را می دید و خودش را با گفتن "خیالاتی شده ام " راحت و آرام می کرد ، اما او نیز در درون خودش نمی توانست جوابی برای سوال های بی شمارش پیدا کند. چه نیرویی لیام را در خطر ها یاری می کرد ؟
با وجود همه ی این ها ، لیام اکنون در خطری نبود . او در دستان پرستاری مهربان نوازش می شد. هنگامی که زویی دست بر سر لیام می کشید ، چیزی را احساس کرد . دو برآمدگی کوچک !!!
برآمدگی هایی درست همانند دو شاخ خیلی خیلی کوچک. او به سمت در دوید تا کسی را خبر کند یا حداقل لیام را به دکترش نشان دهد که ناگهان متوقف شد. همان دستان نامرئی، گلوی زویی را گرفته و فشار می دادند . می خواست او را خفه کند. زویی بیهوش شد. پرستاران دیگر آمدند و لیام را برداشتند و سعی کردند زویی را به هوش آورند . اما نشد . زویی مرده بود و به جایگاه ابدی اش رفته بود . کسی او را خفه کرده بود . کسی که مراقب لیام بود . زویی اکنون مرده بود . با اینکه هیچوقت علت مرگش تشخیص داده نشد !!!
YOU ARE READING
elected
Randomاین یه فن فیکشن درباره ی لیام پین ه . تخیلی هم هست . امیدوارم خوشتون بیاد.