After story

262 55 10
                                    

از خواب بیدار شد ییبو رو ندید از روی تختش بلند شد و به سمت دستشویی رفت مسواک زد.
از وقتی باردار شده بود، نسبت به قبل حساس تر بود وهمش دلش می خواست کنار آلفاش بمونه.
ييبو هم اونو درک می کرد بیشتر از همیشه مراقبش بود.
اما امروز وقتی که چشم هاش رو باز کرده بود خبری از ییبو نبود.
کلافه شد به سمت آشپزخونه رفت و میز غذایی رو دید که
حتما يیبو براش آماده کرده بود.
چشمش به کاغذ کوچکی که به لیوان شیر چسپیده بود افتاد اون رو برداشت دستخط يیبو بود.
يیبو روی کاغذ نوشته بود که مراقب خودش باشه وصبحانش رو بخوره.
ژان چند بار اون کاغذ رو نگاه کرد، ولی چیز دیگه ای نبود.
اشتهاش رو از دست داده بود، بدون اینکه میز رو جمع فقط همون لیوان شیر رو برداشت و باخودش برد و روی کاناپه جلوی تلوزیون نشست.
لیوان شیر رو آروم سر کشید. کنترل رو برداشت و کانال ها رو بالا پایین کرد.
اما هیچ کدوم از شبکه ها براش جالب نبودن.
مادر و پدرش چند بار بهش زنگ زدن و ازش درخواست کردن تا بره پیش شون ولی اون درخواستشون رو رد کرد.
دلش ددی جذاب خودش رو می خواست اما خبری ازش نبود!
یعنی يیبو روز تولش رو فراموش کرده بود؟
با خودش گفت:" وانگ يیبو تو آلفای بدی هستی"
حوصلش سر رفته بود دستش روی شکمش گذاشت و اون رو نوازش کرد. اون فسقلی خودش رو به دست مادرش
میکشید و گاهی لگد میزد.
:"نینی کوچولوی من، تو هم دلت برای بابا تنگ شده؟
یعنی بابات الان کجاست؟
نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟"
بدنش یخ بست. افکاری که داخل ذهنش بودن همه منفی بودن.
بچه هم بیشتر از هر زمان دیگیری لگد میزد.
استرس براش خوب نبود ولی الان به شدت عصبی و نگران بود.
تلوزیون رو خاموش کرد.
با بلند شدن صدای شکمش از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. تصمیم گرفت یه ناهار خوش مزه درست کنه. میز رو جمع کرد. وشروع به آشپزی کرد.
خوبی آشپزی کردن این بود که زمانی که آشپزی میکرد حواسش فقط به غذا بود.

ژان عاشق آشپزی کردن بود به خاطر همین هم همیشه غذاهای که می پخت طعم فوق العاده ای داشتن!
اون از جادویِ عشق برای طعم دادن به غذاش استفاده میکرد.
بعد از اینکه غذا رو حاضر کرد. میز رو چیشد و منتظر شد تا ییبو بیاد و باهم ناهار بخورن.
اما خبری از ییبو نبود!
ژان بعد از اون شب باردارشد. پدر و مادرشون تصمیم گرفتن تا بذارن اون دونفر باهم ازدواج کنن. الان یک ماه
بود که اون ها باهم همخونه شده بودن و زندگی عاشقانه ای داشتن.
ژان و پیبو هردو تصمیم گرفتن فعلا دانشگاه نرن چون ژان به خاطرشکمش خجالت میکشید و ییبو هم میخواست از ژان مراقبت کنه.
ییبو هر روز ژان رو می بوسید و بهش غذا میداد و نمیذاشت ژان کارهای سخت انجام بده.
دوباره با یادآوری زمان باهم بودن شون غمگین شد.
دیگه غذا از گلوش پایین نمی رفت و اشتهاش کور شده.
بود ولی به خاطر بچش چند تا قاشق خورد.
بلند شد وکمی تو خونه چرخید اما بازم حوصلش سر رفت.
زان دیگه طاقت نیاورد و گوشی رو برداشت روی کاناپه نشست و شماره ییبو رو گرفت اما تنها صدایی که داخل
گوشش میپیچید این بود:" مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا..."
تلفن رو به گوشه ای پرت کرد، اشکش روی گونه هاش شروع به باریدن کردن دست خودش نبود بیشتر از هر زمان دیگه ای به آلفاش نیاز داشت ولی حالا اون ترکش کرده بود!
اینقدر گریه کرد که دیگه نفهمید کی خوابش برده.

Beyond friendshipWhere stories live. Discover now