"Part seventeen"

39 0 0
                                    

-این پارت اسمات داره-

خواب عمیق ـشو با باز کردن پلک هاش بهم زد.بخاطر سرما سرشو زیره پتو برده بود و حالا احساس میکرد داره خفه میشه! به ارومی پتو از سرش پایین کشید و چندباری پلک هاشو بهم فشرد تا اون خواب الودگی مزخرفشو از بین ببره
موهاش تو صورتش پخش شده بود و سولار مجبور شد یکی از دست هاشو از پناهگاه گرم زیره پتو بیرون بیاره تا اونارو از صورتش کنار بزنه.
با دیدن صورت مونبیول ، درست جلوی صورتش چشم هاش گشاد شد.با یاداوری دیشب و اتفاق هایی که افتاده بود لبخند زد.
لبشو محکم گزید چون ممکن بود همینجوری که داره برای خودش ذوق میکنه یه صداهایی دربیاره و بیولو بیدار بکنه!
بدنش لخت بود و فضای بیرون پتو خیلی سرد!سولار تازگی یادش افتاد دیروز پنجره رو نبسته و ظاهرا بخاطر اونه که اتاق به یخچال تبدیل شده!
یکم که گذشت تازه متوجه شد دست های مونبیول هنوزم دور کمرش بود،سولار خیلی سردش بود و بیول برای اینکه گرمش کنه محکم بقلش کرد..
حالا هیچکدوم از اون حالت بیرون نیومده بود.به سختی ارنج هاشو تکیه گاهش کرد و نگاهی به اطراف انداخت.اره... اون فضای بزرگ سمت راست تختو به کل ول کرده بود و خودشو تو بقل بیول چپونده بود،و حتی سرشم رو بالشت اون گذاشته بود
حالا نصفه تخت خالی بود ولی سولار انقدر به بیول نزدیک شده بود که مونبیول فقط دو سانت با افتادن فاصله داشت
خودشو سرزنش کرد"فاک بهم...چرا انقدر ضایعم اخه؟قشنگ معلومه تا حالا همچین کاری نکردم"
به بیول نگاه کرد،حالا که سولار بلند شده بود پتو کمی کشیده شده بود و سولار میتونست شونه های لختشو ببینه.لبخندی زد
"اگه جاش بودم یه لگد به خودم میزدم تا پرت بشم پایین!"
سرمای خفیفی وارد بدنش شده بود و پوستشو هر چند ثانیه یکبار مور مور میکرد.سولار احساس میکرد هربار که به مونبیول نگاه میکنه خجالت میکشه
سرشو خم کرد و با احتیاط بوسه کوتاهی روی موهای بیول زد،عطر قهوه سریع تو مغزش نفوذ کرد و سولار مجبور کرد چند ثانیه دیگه لب هاشو به موهای بیول بچسبونه تا بیشتر عطر خوبشو نفس بکشه
"دوستت دارم"
با خودش گفت و به ارومی بلند شد‌‌.باید اون پنجره فاکیو می بست!! اول کمی از لخت بودنش خجالت کشید،پس قبل از هرکاری لباس های راحتیشو پوشید و بعد اون پنجره فاکیو بست-
لباس های روی زمینو مرتب کرد و بدون دراواردن صدای اضافی وارد دستشویی شد.از اینه به خودش نگاه کرد ، این دفعه با دیدن اون کبودی کوچولو روی گردنش ذوق کرد.
"عقده ای-"
به خودش غرغر کرد و صورتشو شست.تمام مدتی که داشت مسواک میزد به شب قبل فکر کرد... و این باعث شد حواسش پرت بشه و مقداری از اون کف خمیر دندون تو گلوش بپره.
و اینجوری شد که سولار ده دقیقه ای مشغول سرفه زدن بود تا از خفگی نجات پیدا بکنه !!
از دستشویی بیرون رفت،بیول هنوزم خواب بود و این یعنی صدای خفه شدن سولار انقدری زیاد نبوده که بیدارش بکنه.جلوی اینه ایستاد و اروم موهاشو شونه زد،اونارو بالای سرش جمع کرد و با کش بست.
به ارومی بیرون رفت و بعد از سپردن صبحونه به خانم هه به اتاق برگشت.نفس عمیقی کشید و دوباره روی تخت خزید.
سرشو روی بالشت بیول برگردوند و با لبخند به چهره غرق خوابش خیره شد.اون خوشگل بود... صورتش حتی بدون ارایش هم مثل ماه می درخشید.
لبخندی زد و دوباره خم شد تا روی موهای بیولو ببوسه.به محض تماس لب هاش با موهای مونبیول ، چشم هاش باز شد.سولار وحشت زده سرشو عقب کشید و زمزمه کرد:بیدارت کردم؟متاسفم
مونبیول کمی خیره نگاهش کرد تا ویندوزش بالا بیاد‌‌.لبخندی در جواب سولار زد و گفت:نه عزیزم.ساعت چنده؟
-ده
+پس صبحت بخیر
-صبح توعم بخیر
با لبخند جوابشو داد.مونبیول پتو روی سینه هاش نگه داشت و نشست.چرخید و به سولار نگاه کرد
+حالت خوبه؟
-اره..از همیشه بهترم
+خب خوبه
-برای چی؟
+نمیدونم...میترسم مثل دفعه پیش بشه
خنده ارومی کرد و گفت:از جایی که یه بطری ـو تا ته نکردی توم..نه خوبم
بیولم خندید
+اما همیشه اینجوری نیستا
-از الان؟؟
نیشخندی تحویل سولار داد:اره از الان!
با لبخند نگاهشو رو صورت سولار چرخوند و چشمکی بهش زد.به پایین تخت نگاه کرد و پرسید:لباسامو میدی؟
-الان
روی تخت نشست و خودشو جلو کشید،سرشو جلو برد تا بوسه ای به گونه بیول بزنه .. اما مونبیول با لبخند شروری لحظه اخر سرشو برگردوند و اینجوری لب هاشونو روی هم گذاشت.
مثل برق گرفته ها عقب کشید و نگاه خجالت زدشو به زمین دوخت.مونبیول خندید:بیخیال خجالت بشو و برو لباسامو بیار ‌که یخ زدم
خنده ای کرد و سر تکون داد.از تخت پایین اومد و تیشرت بیولو روی تخت پرت کرد.بیول خندید و تیشرتشو پوشید.دست برد تا شلوارشو برداره اما با تقه ای به در خشک شد
قبل از هر واکنشی هئین خنده کنان وارد اتاق شد و فریاد زد:سلاااام
بیول وحشت زده تر از سولار پاهای لختشو با پتو پوشوند و سلام کرد.
هئین با تعجب به مونبیول نگاه کرد
+تو اینجایی؟؟
+خب...اره
-حالت چطوره؟بشین
مضطرب گفت و به کاناپه صورتی رنگ گوشه اتاق اشاره کرد تا هئین بشینه.هئین لبخندی تحویلش داد و بعد از دراواردن پالتوی خزش نشست.نگاه سولار و مونبیول بهم گره خورد...
+دیگه داره زمستون میشه
گفت و خندید.سولارم سر تکون داد و جواب داد:یه هفته ای مونده
+ولی سرده
+خیلی
بیول حرف هئین و تایید کرد و به این بهونه پتو بیشتر روش کشید تا جایی برای دیده شدن پایین تنه لختش نزاره.سولار نفس تندی کشید،می دونست که هئین میاد تا بهش تو یاد گرفتن یسری درس ها کمکش کنه اما نمی دونست هئین قراره انقدر زود بیاد اینجا!!
وقتی دید هئین سرشو تو موبایلش فرو کرده و زیره لب چیزی میخونه به بیول نگاه کرد و سوالی سر تکون داد.مونبیول شونه ای بالا انداخت و مصمم نگاهش کرد
"هوفی" کشید.
-چی میخوری هئین؟
+فرقی نداره
-ما- ما تازه میخوایم صبحونه بخوریم
هئین با تعجب بهشون نگاه کرد و پرسید:شب اینجا بودی مونبیول؟
+خب- اره اره...
-حالش خوب نبود!
سولار گفت و تلاش کرد جمعش کنه:دیشب خیلی تب داشت..منم گفتم بیاد تا...تا- تا مراقبش باشم اره
مونبیولم سر تکون داد:اره اره
هئین نگاه متعجبشو بین سولار و مونبیول چرخوند و با چشم هایی ریز شده سر تکون داد.جواب داد:اره از اونی که اونجاست معلومه
و به لباس زیره سیاه رنگی اشاره کرد که روی زمین افتاده بود.بیول و سولار ، با چشم های گرد شده به اون تیکه لباس کوچیک که ظاهرا مال مونبیول هم بود نگاه کردن.
سولار پلک هاشو بهم فشرد."چرا اونو یادم رفت بردارم؟؟"
هئین دوباره خندید:واااای قیافه هاتون عالیههه!!
ناله ارومی کرد و روی تخت نشست.بیول شونه ای بالا انداخت و تک خنده ای زد
+باشه مچ مارو گرفتی
+پس چی؟من از اولم شک داشتم
بیول خندید:سولار..
تند تند سر تکون داد و بلند شد،اون لباس زیره رها شده و شلوارک جین مونبیولو دستش داد تا بپوشه و از زیر اون پتو نجات پیدا بکنه.به هئین نگاه کرد و شروع کرد به خندیدن...یه خنده مضطرب
هئین بدون توجه به مونبیول که پشت بهشون ایستاده بود و با دکمه شلوارش کلنجار میرفت کیفشو روی پاهاش گذاشت و گفت:بجنب سولار!
-عجله داری؟
لبخند خجلی زد:اره..بد از ظهر با هاسا قرار دارم
لب باز کرد تا اظهار خوشحالی بکنه اما مونبیول این اجازه رو بهش نداد.
+بالاخره برگشت؟
+اوهوم..انگاری حال مامانش هنوزم خوب نیست،وقتی باهاش حرف زدم خیلی ناراحت بود..
خشک به هئین خیره شد.سر تکون داد و شونه ای بالا انداخت.هئین اخم کرد:میتونستی حداقل تظاهر بکنی ناراحتی!
+کاری از دستم بر نمیاد
+همین که یه تماس کوچیک باهاش بگیری و یکمی دلداریش بدی کافیه!مونبیول...فکر میکنی هاسا واقعا انقدر سنگدله؟اون ناراحته...بخاطر بهم خوردن رابطش باهات خیلی ناراحته
سولار با ناراحتی سر تکون داد و به مونبیول نگاه کرد.اونا باهم دوست بودن و حالا که بیول تونسته بود ماری رو فراموش کنه حتما میتونست رابطش با هاسارو هم درست بکنه!
اما بیول همچنان بدون هیچ احساسی به هئین نگاه میکرد
+برام مهم نیست
هئین بیشتر اخم کرد و خواست حرفی بزنه،اما با شنیدن صدای در و دیدن خانم هه و اون سینی بزرگ صبحونه سکوت کرد.
مونبیول تو حالت لج بود و مونبیول ِ لجباز از همه چیز غیر قابل تحمل تره!!

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now